Wednesday, October 24, 2012

Douze

خانه سالمندان را در واقع توی یک هتل قدیمی به پا کرده بودند. به قدرت خدا هر روز هم یک جای کار می لنگید و پای عمله و بنا همیشه به خانه باز بود. همه چیز کمابیش مثل یک مسافرخانه داغان و خلوت مانده بود جز اینکه اتاقها دیگر قفل وبست نداشتند. کی می دانست کی کدام پیرمرد فراموشی می گرفت و خودش را در اتاق گیر می انداخت؟ یا کی ممکن بود یک پیرزن هیستریک در را به روی دنیا ببندد و در اتاق سکته کند و دست هیچ کس بهش نرسد؟
خلاصه کلام، مسافرخانه، کاروانسرای شاه عباسی بود. انگار که با پیر شدن و ناتوانی دیگر هیچ چیزت لازم نبود از چشم دیگران پنهان باشد. لازم نبود برای لباس عوض کردن در را ببندی، نمی توانستی یواشکی توی تخت لواشک بخوری یا برای نوه های دوروپرتت چیزی ببافی. بدتر از همه اینکه باید جلوی چشم همه، مثل یک نمایش بزرگ، از این زندگی دست می کشیدی
همه ماجرا را برایت تعریف کردم تا فکر نکنی که چطور رویم شد در بیست و هشت سالگی به این و آن دروغ بگویم، یواشکی به اتاق مدیریت خانه رخنه کنم و مثل یک دزد واقعی کلید اتاق نوزده را بدزدم. همه این کارها را کردم که زنی که یک عمر عاشقانه دوستم داشت، بزرگم کرد و بهترین مادربزرگ دنیا بود، سرش را آسوده به زمین بگذارد و بمیرد

دوازدهم



راهرو تاریک بود و ادوارد که داشت به سختی به دنبال آپارتمان مورد نظرش می شد متوجه لکه بزرگ آبی که جلوی پایش بود نشد و ناگهان خودش را نقش بر زمین یافت. به خودش که آمد، روی زمین نشسته بود و داشت خودش را تمیز می کرد که نور انتهای راهرو توجهش را جلب کرد. ولی چیزی که بیشتر از آن توجهش را جلب کرد کلیدی بود که از در کناری اش آویزان بود. ادوارد یک عادت عجیبی در خواندن داشت که از خلق و خوی عجولش می آمد. کلمه ها را با حروف اول و آخرش می خواند و میانه کلمه را آن جور که به نظرش بود کنار هم می گداشت و کلمه را می خواند. برای همین آن روز در آن راهروی تاریک به جای نوشته روی جا کلیدی شیشه ای که نوشته بود "شماره ۱۹ مجتمع افق " خواند "شماری ۱۹ افقی". در همان چند ثانیه ای که داشت با خودش کلنجار می رفت که ۱۹ افقی به چه معناست خانمی با عجله از کنارش رد شد و به سمت در رفت و کلید رو از روی در برداشت. خوشحال بود که کلیدش را پیدا کرده برای همین وقتی به سمت ادوارد که برگشت یک لبخند بزرگی تحویلش داد. ادوارد که هنوز درگیر موضوع جاکلیدی بود از این فرصت استفاده کرد و پرسید ببخشید می تونم بپرسم این چیزی که روی جا کلیدی شما نوشته شده به چه معناست، شماره ۱۹ افقی یعنی چی. زن که هانا نام داشت یه مقداری گیج شده بود گفت می بخشید چی گفتید و ادوارد در جوابش دوباره سوال را تکرار کرد. هانا که انگار تازه متوجه سوال شده بود گفت خوب این به این خاطره که ما نوزدهمین ساختمون افقی هستیم. گفت هیچ وقت فیلم جان مالکویچ بودن را دیده ای، آنجا یه طبقه ای است به نام طبقه ۷ و نیم که آدم ها می توانند داخل آن شوند و یک طبقه مخفی است. حقیقت اینه که اون فیلم بود ولی این ساختمان ما یک چیز واقعیه. اینجا ۳۰ تا ساختمون کنار هم قرار گرفته. هر کدوم به بعدی وصله و هر آپارتمان یک دری داره که به مجتمع قبلی باز می شه. یعنی الان که من تو مجتمع ۱۹ هستم توی خونم یه دری دارم که به یک راهرویی مثل همین توی مجتمع ۱۸ باز می شه. ولی این در فقط از تو باز می شه و من نمی تونم از مجتمع ۱۸ وارد خونه‌ام بشم. در حقیقت همین الان که ما اینجا هستیم یه دری در جلوی ماست که از آپارتمان شماره ۲۰ میاد ولی یک جوری طراحی شده که می نمی تونیم ببینیم چون قرار نیست برای عبور و مرور استفاده بشه. به طور کلی این مجتمع طوری طراحی شده که ۳۰ تا ساختمون افقی و ۳۰ طبقه داره و توی هر طبقه ۱۲ تا واحد. اون جایی که برای اولین بار اینجا رو طراحی کردند ایده شون این بود که آدم های ۲۰ - ۵۰ ساله رو بر اساس ماه و روز تولدشون توی واحد ها جابدهند. در واقع توی هر طبقه آدم هایی که در یک روز مشخص از ماه به دنیا اومدند قرار دارند. یعنی توی این طبقه همه مثل من ۱۹ ماه به دنیا اومدند. ادوارد اصلاً این حرف هایی رو که هانا داشت هانا براش می گفت رو باور نمی کرد. اینقدر ها این طرف های شهر نمی اومد و الان هم برای انجام کاری اومده بود. ولی حتی الانم که از توی خیابون اومده بود مجتمع به این بزرگی ندیده بود. برای همین اصلا نمی دونست که این حرف های هانا رو چه جوری قبول کنه. ولی هانا با چنان اعتماد به نفسی همه چیز را تعریف می کرد و راجع به تاریخچه و مشخصات ساختمون حرف می زد که جای هیچ شکی باقی نمی گذاشت و ادوارد چاره ای جز قبول کردن نداشت. ماجرا به اینجا که رسید هانا رو به ادوراد گفت حالا از همه این ها گذشته تا کی می خوای روی زمین بشینی نمی خوای بلند شی و در حالی که بهش کمک کرد تا بتونه از روی زمین بلند شه گفت که بهتر از این به بعد نوشته ها را با دقت بیشتری بخونی، اینجا مجمتع افقه و هیچ چیزی به اسم ۱۹ افقی اینجا وحود نداره ولی خوب کی می دونه شاید یه جای دیگه باشه.

twelve


به هم اتاقی ام گفتم «از اول راهرو شروع کن به دوییدن به درِ اتاق من که رسیدی برو توی قفل همون جا بی‌ حرکت وایسا.» شروع کردم به ضبط کردن بهش اشاره کردم بیا. دوید به درِ اتاق که رسید خشک‌اش زد. گفتم «خب، یه بار دیگه.» شروع کرد به دویدن. به در که رسید دوباره ایستاد. گفتم «چرا توی قفل نمی‌ری.» رو کرد بهم گفت «تو خودت می‌فهمی داری چی‌ کار می‌کنی‌؟» گفتم «نه؛ خب که چی‌؟» خندید گفت «آخه این خیلی مسخره ست. یعنی‌ چی‌؟ من چه جوری برم تو قفل؟! بعد گیریم که رفتم. بعدش چی‌؟»

گفتم «همین طوری ازت می‌گیرم. تا وقتی‌ یه نفر بیاد نزدیکِ در ببینم واکنش‌اش به تو چیه. بعد همون رو نگه می‌دارم. بقیه ی فیلم رو پاک می‌کنم. اسم‌اش هم می‌ذاریم واکنش به پسری ۱۹ ساله، که خودش را از قفل درِ هم اتاقی‌اش حلق آویز کرد

 بی‌ حوصله شد. گفت «ببین یه بار دیگه می‌رم. برای بار آخر. تونستم برم تو قفل که هیچی. اگه نتونستم، همون رو ضبط می‌کنی‌. اسم‌اش هم هر چی‌ دل‌ات می‌خواد بذار. من خسته شدم.»

گفتم «باشه.»

 شروع کرد از اول راهرو دوییدن تا به درِ اتاق‌ام رسید، مکث کرد.

از پشت دوربین آمدم کنار، بلندش کردم و چپاندم‌اش توی قفل. راحت‌تر از آن که فکر می‌کردم آنجا جا شد.

آمدم که برگردم تا بقیه ی فیلم را بگیرم، دیدم پاهای ام توی قفل گیر کرده اند!

Sunday, October 14, 2012

onze

وقتی به سفر می‌رفت با خودش عهد کرد هیچ کس را با خودش نبرد. رئیس گند دماغ متوقعش، خواهر غرغرویش که یک بند از زندگی و بچه هایش شکایت داشت، دوستان و آشنایان مزاحم و بادمجان دور قاب چینش. می خواست همان طور که در دل تنهاست، این آدمها هم تنهایش بگذارند. بگذارند نفسی بکشد که قبلا از سینه آنها درنیامده باشد. دلش می خواست برود جایی که نوری نباشد. با این حساب موفق شده بود. تنها چیزی که شب صحرا را روشن می‌کرد چراغ قرمز بالای کله خودش بود. ستاره ها عمیق و بی نظیر با نوری که در هیچ شهر خراب شده‌ای نمی شود دید، می درخشیدند. اما وقتی نور قرمز صخره را روشن کرد، همه چیز عوض شد. روبریش زیر ستاره هایی که خیلی آشنا می زدند، تصویر خیلی آشنایی بود: مار بوایی که فیلی را بلعیده است. با این صحنه ناگهان مادرش حاضر و کامل آنجا بود. داشت برایش کتاب محبوب بچگی ها را می‌خواند. داشت با انگشتهایش روح پسرک را به همه آدمها گره می‌زد. صدای مادرش را می شنید :«شازده کوچولو گفت از این آب به من بده. من تشنه این آبم». مرد که حالا پسرکی شده بود مدتها در برابر صخره ایستاد. یادش به کتاب دیگری افتاد، به زمین انسانها. آنجا که می گفت:«اکنون آتش زبانه می‌کشد. سوختن فانوس خود را در بیابان با شوری مذهبی تماشا می کنیم. پیام پرتوافشان بیصدای خود را می‌بینیم که در تاریکی شب می‌درخشد. من فکر می کنم که این پیام گرچه از هم اکنون غم‌انگیز است، حامل یک دنیا عشق نیز هست. هر چه که ما آب می‌خواهیم اما خواهان ارتباط نیز هستیم. در آرزوی آنیم که آتش دیگری در تاریکی روشن شود. تنها آدمهایند که صاحب آتشند. » تنها آدمها

یازده


همه جا ازش به عنوان سیاره سیزدهم یاد می شد. حتی بعد از اینکه این حقیقت بر همه مسجل شده که پلوتون سیاره نیست و منظومه شمسی تنها یازده سیاره دارد هم دیگر کسی حوصله نداشت آن نور قرمز رنگی را که بعضی شب ها در کناره های جزیره دیده می شد را سیاره دوازدهم صدا کند. آخر آن همه آدم سالخورده جزیره سال ها عادت کرده بودند که به پیاده روی های شبانه آدام لقب سیاره سیزدهم را بدهند. اولین بار یکی از آدم های جزیره از بالای یک تپه ای تصویر نور قرمز را بر روی آب دیده بود و با خودش فکر کرده بود که حتماً رنگ قرمز از سیاره زهره است که بر روی آب افتاده بود ولی بعد یادش آمده بود که آن زمان موقع دیدن سیاره زهره نیست و با خودش به این فکر افتاده بود که یا نور از سفینه فضایی است و یا یک جسم فضایی قرمز رنگ جدیدی در آسمان پیدا شده است. بعد یک هو ترسیده بود از فکر موجودات بیگانه و این حرف ها و رفته بود خانه. ولی فردا توی قهوه خانه کوچیک جزیره حرف اون نور قرمز تو دهن همه بود و این اسم سیاره سیزدهم هم از همون جا اومده بود. اول به صورت شوخی آدم ها ازش یاد کرده بودند و کم کم دیگر برای همه جا افتاده بود. بعد که تازه همه داشتند با جدیت راجع به موضوع حرف می زدند آدام از در اومده تو و یک هو وسط همه بحث ها گفته بود که سیاره کودومه اون من بودم که داشتم تو آب های کنار دریاچه دنبال ماهی می گشتم. حالا اینکه چرا باید با اون چراغ قرمز رنگ روی سرش دنبال ماهی می گشت و یا اینکه چرا اصلا باید نور چراغ قرمز می بود چیزهایی که بود آدام اون روز برای کسی نگفت. تنها چیزهایی هم که آدم ها بعدتر فهمیدند این بود که هر سه شنبه آدام چراغ را روی سرش می گذاشت و قسمتی از کناره های جزیره را زیر پا می گذاشت. بعضی وقت ها جنوب، بعضی وقت ها شرق گاهی هم شمال غربی. آن اول ها ماجرا داغ بود، هر کسی چیزی می گفت. شایعه زیاد شده بود، می گفتند دارد به موجودات فضایی این جوری علامت می دهد. بعضی ها می گفتند دنبال یک ماده خاصی می گردد که به رنگ قرمز انعکاس خاصی دارد و از این جور حرف ها. بعد ها دیگر برای مردم عادی شد و چیزی خاصی نمی گفتند بجز همان شوخی مرسوم سیاره سیزدهم که گاه و بی گاه وقتی غربیه ای به شهر می آمد برایش تعریف می کردند. ولی هیچ کس هیچ وقت نفهمید که آدام تنها برای انعکاس رنگ قرمز در آب اینکار می کرد. یک جور خوبی دیوانه اش می کرد. همانطور که آنجا کنار آب می ایستاد و آب قرمز رنگ نگاه می کرد و محو تماشایش می شد. این شده بود تفریح تنهاییش. چیزی که در این دنیا تنها برای خودش بود و نه هیچکس دیگر.

Saturday, October 13, 2012

eleven


نقاش درهٔ نارنجی‌ها* در جواب یکی‌ از دوستان نزدیک‌اش که از او پرسیده بود «چرا بعد از گذشت ۲۴ سال از مرگ‌ات هنوز کمرنگ نشده‌ای» پاسخ داد:
«سایه‌ای است شبیه به انسان، که مدت هاست به من خیره شده و هیچ نمی‌گوید. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم بدانم بالآخره از جان‌ام چه می‌خواهد و قصد دارد تا کی‌ به این کارش ادامه دهد.»

 او این پاسخ را گرچه به مزاح عنوان کرد اما جدی جدی هنوز بعد از گذشت ۲۴ سال کمرنگ نشده.

dix

 در این شهر هیچ چیز آنچه می نماید نیست. مسافر کنجکاوی که از حد توریست بودن به مقام اندکی اقامت در نیویورک ترقی می یابد، به سرعت این را می فهمد که زیر پوست این ساختمان باشکوه و تاریخی که کبوترها آسوده بر کناره های پنجره های پرنگارش لمیده‌اند، اندرونه یک دیو پنهان است. راهروهای تاریک و باریک، پله های چرخانی که باید خود را یک وری از آنها تا طبقه خدا می‌داند چندم بالا بکشی، مثل روده هایی بی‌شکلند. حتی بوها هم در آنها گیر می‌افتند. بوهایی که انگار سالهاست در سرگردانی راه خود را به زیر آسمان گم کرده‌اند. خیلی از اتاقها از نعمت پنجره ها بی بهره‌اند چون در جریان گران شدن ارزش یک وجب خاک در این شهر، هر خانه‌ای بارها و بارها نصف شده‌است. دیوارهایی اتاقها، حمام ها، آشپزخانه ها چونان آن معمای قدیمی نصف و نصف و نصف کرده‌است. اما حمامها! ای مسافر، حمام ها می‌توانند وحشت‌انگیز ترین اسرار این شهر باشند. جایگاه باستانی پاکیزگی از قضا خودش سهمی از آن ندارد. این داستان دهشتناک را اما پایان نیکویی هست چونان که اغلب دیوها درقلب قلبشان زیبا هستند. اگر به مقام سکونت در این شهر برسی، این چاله های دهشتناک را خواهی دید که تن به نمایاندن جزیی ترین جزییات از روح تو داده اند. شبها که خانه را به خود رها می کنی، آنها همان کتابهایی را می خوانند که تو دوست داری، شمعی را روشن می کنند که بویش به تو آرامش می دهد و به طرز عجیبی به همان موسیقی‌ای گوش می دهند که تو می‌پسندی

برگی از کتاب شهرهای نامریی

ده



لری این را چسبانده بود پشت در دستشویی  زیرش هم نوشته بود که اگر هنوز راجع به آن هدفون بالای سرت سوال داری، پس باید بیشتر فکر کنی. همیشه می گفت دلش خیلی وقت است برای نوارهای کاست تنگ شده است. می گفت چند سالی است که دارد یک مجموعه موسیقی جمع می کند که برایش کاربرد خاصی دارد و اگر الان دوران نوارهای کاست بود همه شان را روی یک نوار می ریخت و می داد به هر آدمی که خیلی دوستش دارد. ولی می دانست که دیگر دوران این کارها نیست، سال هاست که آدم ها تنها موسیقی را از اینترنت پیدا می کنند و هر کسی همه چیز را روی میوزیک پلیر فردی اش گوش می دهد، حتی دیگر از سی دی هم کمتر استفاده می شود. به هر حال این چیزی بود که چند وقتی بود که بهش فکر می کرد و دلش می خواست. ولی برای همین بیشتر آن گلچین موسیقی اش را برای خودش نگه داشته بود. گاهی وقت ها، مثل آخرین دفعه که این آهنگ را به مجموعه اش اضافه کرده بود، به دوستانش آهنگ را معرفی می کرد ولی دیگر حس مجموعه بودن را نداشت. موسیقی هایی که جمع کرده بود همه یک ویژگی مشترک داشتند، همه می توانستند زمان را برایش نگه دارند. می توانستی موسیقی را شروع کنی و همین طور به گوش دادنش ادامه دهی بدون اینکه کارخاصی بکنی. می توانستی بنشینی یک گوشه و آن آهنگ را بگذاری روی تکرار و همین طور یک گوشه بنشینی. برای همین هم آن هدفون را گذاشته بود توی دستشویی. می گفت توی وان که دراز می کشی و یکی از آنها را می گذاری تا برایت تکرار شود، انگار که در همان حال جاودانه می شوی، در همان لحظه در همان آهنگ.

Saturday, October 6, 2012

ten


«ماموریت را یک گیراُفتادگی در حمام گزارش داده بودند. سر یک نوجوان تا قسمت گردن در کاشی حمام گیر کرده بود!»

*
«نور چراغ قوه‌ام روی کاشی‌های حمام بود که برق‌ها به همان ناگهانی‌ای که رفته بودند دوباره برگشتند. چشم‌ام به پرده‌های اتاق افتاد، مثل دفعه‌ی اولی که از بیرون به آنها نگاه کرده بودم، بسته شده بودند. بدون اینکه بخواهم دنبال دلیل بازشدن و بسته‌شدن پرده‌ها باشم، فقط می‌خواستم زودتر از آن خانه خارج شوم. نزدیکِ در خروجی بودیم که زن جوانِ قد کوتاهی با موهای بلند، از پله‌ها پایین آمد. از ما تشکر کرد و کنار پیرمرد ایستاد و منتظر رفتن‌مان شدند. در را که پشت‌سرمان بستند، صدای خنده‌های‌شان بلند شد! زمانِ برگشت به ایستگاه، همه اعضای تیم به همدیگر قول دادیم، اتفاق‌های آن شب را برای دیگران به شکل یک ماموریت معمولی روایت کنیم. داستان ساختگی‌ای خلق کردیم و همان را برای همه تعریف می‌کنیم. انگار همان نیرویی که مانع از سوال‌پرسیدن من از اهالی آن خانه می‌شد، بین اعضای تیم هم رخنه کرده و اتفاق‌های آن شب را تبدیل به راز مگویی بین ما کرده است.»

*
من امروز بازنشسته شده‌ام و در کنار همسر و بچه‌های‌ام روزگار می‌گذرانم. از دامادها و عروس‌های‌ام راضی هستم و نوه‌های‌ام را عاشقانه دوست دارم. و یک پسر نوجوان هم در خانه‌مان هست که وقتی این خاطره را با خود مرور می‌کردم، یاد او افتادم و باعث شد متن بالا را برایتان بنویسم؛ تا شاید کسی بعد از خواندن این داستان بتواند کمکی به ما بکند. چون پسر کوچک من عادت بدی دارد و ما مادرش را به دلیل همین عادت بد از دست دادیم. پیرزن آنقدر غصهٔ سر پسرش را خورد تا مرد. متاسفانه پسر من هر وقت حمام می‌رود، سرش را به کاشی‌های حمام می‌کوید.

خدمت مى رسيم

على و ساناز در تعطيلاتند

Tuesday, October 2, 2012

nine


آخرین باری که کاغذ خوردم ۴۰ ساله بودم. برای یادآوری دوران کودکی لازم بود.
یک تکه کاغذِ کنده شده از دفتر دانش آموزِ زیر سن قانونی،
به همراه یک کپی‌ از شناسنامه ی یک مهاجر کاملا قانونی،
و ته برگ‌ِ آخرین چک دریافتی از طرفِ رئیس خوش اخلاق اما داغونی،
که مثل غول‌های بیابونی، کار می‌کرد و پول در می‌آورد به چه فراوونی.
غیر از تکه کاغذِ اول، بقیهی کاغذ‌ها ربطی‌ به یادآوریِ زمان بچهگی نداشت، پس مچالهی شان کردم و در یک لقمهی جداگانه از کاغذِ دفتر بلعیدم شان و با کمک چند جرعه آب در شکم تبدیل به خمیرشان کردم... بیشتر از این اذیت تان نکنم. یادآوری را بلوف زدم. دروغ مصلحتی بود. برای اینکه معده دردم ساکت شود این‌ها را می‌خوردم. در پیاده رویی که پیدا کرده بودم از این جور کاغذ باطله‌ها آویزان می‌کنند. جای بدی هم نیست چون [برای من] به اندازهی کافی‌ دور و پرت بود تا کسی‌ آشنایی نبنتم. دیگر مزهی کاغذ داشت برای‌ام جالب می‌شد. نهار‌ها مهمان پیاده رو بودیم خلاصه. ساده، بی‌ ادعا، خیلی‌ خیلی‌ صمیمی‌...

Saturday, September 29, 2012

neuf

از وقتی یادش می‌آمد همیشه وظیفه به یاد آوردن بر عهده همسرش بود. به یاد آوردن اولین باری که با هم خرید رفتند، اولین باری که در خیابان دویدند، اولین باری که هر دو با هم و در یک لحظه به چیزی در ویترینی ابراز علاقه کردند، فهرست غذای اولین مهمانی در خانه دو نفره، جایی که اولین بشقابهایشان را خریدند و هزاران چیز دیگر از زندگی. همیشه سرش را روی دامان همسرش می گذاشت و خواهش می کرد یکی از قصه هایشان را بگوید. آن وقت همسرش یکی از خاطره هایشان را بیرون می کشید: قصه اولین باری که ماشین لباس شویی همه لباسهایشان را به گند کشید یا آن بار پیاده‌روی طولانیشان از سر تا ته خیابان دراز شهر
تصویر دیوار لایه لایه از ورقهای کاغذ کج و کوله و رنگ باخته و در صدها باران آب کشیده به دلهره‌اش می انداخت. انگار دیوار بار هزاران خاطره چندین زندگی را به دوش می‌کشید. دیگر قشنگ نبود. سنگین بود و خسته. ناگهان هراسان شد: نکند بیش از حد به همسرش فشار آورده؟ نکند بار بی اندازه‌ای به دوشش گذاشته تا خودش همیشه شاد و سبکبار به گذشته‌ای فکر کند که هرگز سنگینی نگه داشتنش را قبول و حس نکرده؟
چند لحظه بعد از کنار دیوار گذشت. هنوز دلش شور می زد اما از یک چیز مطمئن بود. ذهن دقیق و بی نقص همسرش هیچ وقت اینقدر در هم و آشوبناک نبود و نمی شد. ذهن او همیشه پاک ودرخشان بود: آفتاب ابدی‌ای در یک ذهن بی لک

نه


همیشه می گفت‌ خاطره فقط خاطره نیست. شمشیر دو لبه است. زندگی ات را جلو می برد، انرژی حیات برایت می آورد. روزهای سرد زندگی را گرم می کند، ولی اگر حواست به  حال و روز الانت نباشد همان خاطره ها زخمت می زنند. همان ها تکه تکه ات می کنند و اسیر می شوی در چنگالشان. ممکن است که همیشه همراهت نباشند، ولی یک وقت هایی آنچنان دوره ات می کنند که از دست شان گریزی نیست. می گفت یک جایی هست در آن دور دست ها، در یکی از شهرهای قدیمی کشور همسایه که دیوار خاطرات دارد. آدم ها می روند آنجا و خاطره ای را که بیشتر دوست دارند ولی دارد نابودشان می کند را می نویسند و می گذارندش آنجا روی دیوار. آدم ها خاطره طولانی نمی نویسد. همه آن چیزی را که از خاطره شان دارند را در یک کلمه خلاصه می کنند و گذارندش آنجا. اگر نگاه کنی انگار که داری لغت نامه بزرگ می بینی. آنجا که بشینی آدم ها می آیند و قصه هایشان را برایت تعریف، از همه چیز و همه کس می شنوی. حرف که می زنند چیزها روشن تر می شود، انگار که خاطره شان را بشکافند تا هسته اش را بیابند. گفت یک بار کسی را دیده که صبح تا نزدیک های غروب نشسته بود آنجا و هیچ چیز نمی نوشته. یک کاغذی جلویش بود که رویش نقاشی می کشیده ولی دستش به نوشتن نمی رفته. آخر سر رفته بوده پیشش و سز صحبت را باز کرده بوده. لازم نبوده که خیلی تلاش کند تا صحبت را شروع کند، بالاخره همه برای کار مشابهی به آنجا می آمدند. گفت که برایش از زندگی اش گفته، از کار و بارش، از چیزی که به اینجا رسانده بودش. از گل های شمعدانی کنار پنجره، از پنحره رو به کوچه، از رفیقی که ساعت های طولانی را با هم در کنار آن پنجره گذارنده بودند. از جنگ داخلی گفته، از برادر کشی ها، از کوچه های پر از خون، از آدم هایی که دیگر خوشحال نبودند. از پایان جنگ گفته بوده، از رفیقش که دیگر زنده نبود، از گل های شمعدانی که دیگر جان نداشتند. آمده بود آنجا تا رفیقش را روی این دوار جایی بزارد و برود. غروب که نزدیک شده بود آخر سر روی کاغذش نوشت  بود "شمعدانی" و گذاشته بودش روی دیوار و رفته بود. سر آخر هم گفت که خودش همه رفته بوده آنجا تا چیزی را فراموش کند ولی دلش نیامده که خاطره خودش را آنجا بنویسد. یک ده روزی هر روز از صبح می رفته آنجا، پای دیوار می نشسته تا شب. آدم های مختلف را می دیده، با بعضی هاشان حرف می زده، یک سری ها را هم فقط به تبادل نگاهی بسنده می کرده. گفت ده روزی آنجا بودم و باعث شد که خیلی چیزها را جور دیگری ببینم، از زندان خاطره هایم در بیایم. ولی آخرش دیدم که نمی توانم آن جا بمانم، انگار که داشتم در لابلای خاطرات آن آدم ها غرق می شدم. روی کاغذی نوشتم "دیوار خاطرات" و گذاشتمش همان جا پایین دیوار و برگشتم به خانه.

Saturday, September 22, 2012

huit

هر دوتایشان در چشمهایم تار می‌شوند. از اشک است یا اینکه دلم نمی‌خواهد نگاهشان کنم؟ پسرک را دوست داشته‌ام. مدتها ساکت و از دور، فقط با چشمانم دوستش داشته‌ام. بعدها جرات کردم نزدیکش شوم، ازش دلبری کنم. به اینجا و آنجا دعوتش کنم تا اینکه بالاخره یک شب تابستانی وقتی کنار پل بروکلین بستنی لیس می زدیم سرم را خم کرد و دهانم را با طعم قهوه و کارامل بوسید. خانه‌اش آن وقتها در ویلج بود. خانه ام آن وقتها در گرین پوینت بود. پل بروکلین ما را به هم وصل می‌کرد. عشقبازی پرشورمان را که زندگی را می‌مکید
حالا آسمان خاکستری است. هر کسی از این آدمهای خسته کننده آبجویی به دست با کسی گپ می‌زند و از محاسن مهمانیهای روی بام داد سخن می‌دهد. دخترک دیگری روبرویش ایستاده، دلبری می کند و پل بروکلین در دوردستها، در پشت چشمهای مه آلود من آنها را به هم وصل می‌کند

هشت


یک روزی جنت از لری پرسید که لری چرا اون عکسی رو که از من و استیو روی تراس خونه ات گرفتی این جوریه. چرا ما توش نقطه فوکوس تصویر نیستیم. حالا نه اینکه فکر کنی من خیلی عاشق تصویر خودمم، فقط خواستم بدونم چرا؟ لری هم با همون شیطنت همیشگی اش گفت، بزار من یه سوالی ازت بپرسم. اگه توی یه ساختمون در حال سوختن باشی بین یه گربه و تابلوی پیکاسو کدوم رو برای نجات دادن انتخاب می کنی. بعد حتی بدون اینکه به جنت فرصت جواب دادن بده خودش گفت، خوب البته تابلوی پیکاسو رو و بعدش قاه قاه خندید. حرص جنت در اومده بود ولی حاضر نبود که از رو بره. برای همین باز شروع کرد تا همون سوال رواز لری پرسیدن. گفت و گفت تااینکه لری بالاخره جوابش رو داد. لری گفت، می دونی من عکاس نیستم ولی عکاسی زیاد کردم، دوست دارم این کار رو. . یکی از چیزهایی که در عکس همیشه هست نوستالژیه. عکس رو می گیری و اون عکس یک زمان و مکان خاص رو چنان برات ثبت می کنه که دیگه حتی اگر هم بخوای فراموشش کنی هم، اون عکس اجازه نمی ده. همه چیز در اون لحظه ثابت می شه برای همیشه، تو، آدم های اطرافت و محیطت. می دونی اون بالا، روی تراس خونه من از شما عکس های زیادی گرفتم. عکس هایی هم از شما گرفتم که شما توش محور اصلی عکس باشید ولی این یکی رو بهتون دادم. وقتی اون بالا توی تراس خونه نگاهتون می کردم، با خودم فکردم که پنج سال، ده سال و یا بیست سال که دیگه به این عکس نگاه کنید هی مدام می خواهید خودتون رو مقایسه کنید با الان و بگید که ما اون موقع این شکلی بودیم یا اون شکلی بودیم. خوب چه کاریه آخه؟ برا همین این عکس رو بهتون دادم. چون جای فکر کردن توش براتون هست. می تونید خودتون رو هر جور که دوست دارید تصور کنید، این عکس می تونه با شما پیر بشه و هر وقت که بهش نگاه کنید خود همون روزتون رو توش ببینید. شاید این بد باشه، شاید یه گذشته غیر واقعی رو براتون تصویر کنه ولی خوب اون تصویر خودتونه به هر حال و چیزیه که در اون زمان از خودتون یادتون می یاد. دیگه من اون قسمت رو به خودت واگذار می کنم.

eight


در یکی‌ از فقیر‌ترین شهرهای دنیا که نام‌اش را هرگز در رسانه‌ها اعلام نمی‌کنند، -و این به خاطره حفظ آبروی چندین و چند هزار ساله ی شهر فقیر است- قانونی وجود دارد که برطبق آن زنان و مردان در روزهای تعطیل حق ندارند با همدیگر دعوا کنند. هیچ توجیه و حرف مفتی هم پذیرفته نیست، که مثلا «این دفعه دیگه خیلی‌ از دستش عصبانی‌ام» یا «دیگه به اینجام رسیده» و غیره. 

یک روز «خانم قهوه‌ای» که از تحمیل چنین قانون مسخره‌ای جان‌اش به لب‌اش رسیده بود، تصمیم گرفت برای همیشه تکلیف‌اش را با خودش مشخص کند؛ با کمک تنی چند از دوستان پرمحبت و کم توقع‌اش بلیت پولدار‌ترین شهر دنیا را تهیه کرد و رفت و برای همیشه آنجا ماند. 
او از اینکه می‌تواند در روز‌های تعطیل با مرد‌ها دعوا کند خوشحال است. و روزی نیست که از او مقاله‌ای در باب «کمک به فقیر‌ترین مردمان دنیا» در روزنامه‌ها چاپ نشود.

Saturday, September 15, 2012

Sept

این کافه حوالی خیابان دوازدهم در برادوی بهترین جای دنیاست. یکی به این خاطر که اصلا کافه نیست، شکلات فروشی است. دو اینکه روبروی «سیاره‌ی ممنوعه» است. حالی می دهد که بنشینی و کافه موکایت را با عطر شکلات تازه فرو بدهی و این جوانک های عجیب و غریب را ببینی که به سیاره می روند و مدتها تویش می مانند و با دستی پر از کمیک و مانگا و عروسکهای جنگ ستارگان یا سوپرمن در می آیند. خب قبول دارید که این مکان بهترین جای تولید به مصرف برای هوادار حسابی‌ای مثل من است. این کمیک استریپ‌ها بارها و بارها نجاتم داده‌اند. از دست سوال بی جواب با زندگیت چه کار می‌خواهی بکنی، از دست روزهای ناامیدی کسی نبودن و هیچی نشدن، از دست آزار بچه های دیگر به خاطر همیشه چاق بودن، از دست شوهری که بیشتر از من کارش را دوست داشت، از دست روزهایی که مریضی بچه ها تمام نمی‌شد، از دست افسردگی‌ای که بعد از طلاق دنبالم می‌آمد، از دست کار یکنواختی که فقط برای پول درآوردن انجامش می‌دادم. حالا هم در حال انجام دادن آخرین خدمتشان هستند. اضطراب پیری و مرگی که در انتظارم هست در این صفحه های دوست داشتنی آب می‌شوند و می‌روند. من قهرمان چاق و شاد و بی نظیری هستم که در بهترین کافه این شهر، بهترین اوقات جهان را می‌گذراند و نقشه می کشد تا برای نوه هایش یک کتاب کمیک بنویسد

هفت


اسمش بتی بود ولی کوپونی صدایش می کردند. بیشتر وقت ها روزنامه دستش بود و یک گوشه ای نشسته بود و داشت صفحاتش را زیر و رو می کرد. هر وقت کسی بهش می گفت امروز چه خبر بوده توی دنیا، یکی دو تا کوپون خرید محصولات مختلف را که از روزنامه بریده بود از جیبش در می آورد و بهش می داد و می گفت امروز خبر تخفیف این ها اومده. اصلاً برای همین کوپونی صدایش می کردند. همیشه در جیبش یک سری کوپون تخفیف جنس های مختلف را داشت. یک سری آدم ها بودند که برای شان از تخفیف های مختلف کنار می گذاشت و هر چند وقت یک بار می رفت بهشان می داد. علاوه بر کوپون های تخفیف، کمیک استریپ های توی روزنامه ها را هم دوست داشت و با ذوق و شوق برای بچه ها می خواند. برای همین یک سری ها هم با اسم بتی کارتونی ازش یاد می کردند. ولی حقیقتش این بود که توی روزنامه فقط دنبال آگهی های ترحیم بود. حوصله نداشت برای آدم ها توضیح بدهد که چرا آگهی های ترحیم را بالا و پایین می کند برای همین هر وقت کسی ازش می پرسید که در روزنامه امروز چه خبر است و یا چرا روزنامه اینقدر روزنامه می خواند، به جای اینکه همه داستان زندگی اش را شرح بدهد، با کوپون جواب شان را می داد. دنبال خواهرش می گشت. بیشتر از ۶ دهه از جنگ می گذشت ولی هنوز موفق نشده بود که خواهرش را پیدا کند. همان سال های اول بعد از جنگ فهمیده بود که زنده از اردوگاه خارج شده و این آخرین خبری بود که ازش داشت. سال ها بعد وقتی داشت همین طور روزنامه عصر را ورق می زد آگهی ترحیم یکی از افراد دور فامیل شان را دیده بود که سال ها ازش بی خبر بود. در همان حالی که داشت ذهنش را به دنبال خاطراتی که از آن مرد داشت زیر و رو می کرد این ایده به ذهنش رسید که اگر هر روز این صفحات را دنبال کند شاید ردی از خواهرش پیدا کند. هر روز روزنامه را با یک نگرانی باز می کرد. از یک طرف دلش می خواست به این همه سال انتظار پایان دهد، دلش می خواست یک خبری از خواهرش پیدا کند ولی در همین حال دلش می خواست که آگهی ایی از خواهرش آنجا نباشد. آخر چطور آدم می تواند در انتظار مرگ کسی باشد که بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوستش دارد. هر بار که خبری از خواهرش در روزنامه نمی دید، امیدوار می شد که یک روزی از همین روزها به طور اتفاقی با خواهرش در یک مغازه کوچک برخورد کند و به آن همه سال انتظار پایان دهد. هر روز که بدون خبر از خواهرش از بخش ترحیم می گذشت با هیجان بخش های دیگر را دنبال می کرد و منتظر فردا می شد.

seven


«بیمارستان سی و هفت روزه» نام مکانی است که در آن روحیه‌های خرفت را بستری می‌کنند و بعد از ۳۷ روز همراه با بدن شان آن‌ها را دفن می‌کنند. از طرف رؤسای بیمارستان، به بازمانده گان، نفری یک کمیک استریپ، مناسب با سن شان، اهدا می‌شود. 

این کار در جهت تلطیف روحیه ی همراهان عزیز از دست رفته انجام می‌شود.

Saturday, September 1, 2012

six

جهان خیلی بزرگ است. بزرگتر از کوله ای که همه داشته هایم را جمع کرده، بزرگتر از کاپشن زرد کمرنگم که دارد تنگ می شود. بزرگتر از پوست هفده ساله ام. بزرگتر از این خیابانی که همه عمر خانه ام بوده. بزرگتر از دعواهای دایمی بزرگترها. دورتر از همه جاهایی که دوچرخه صورتی که با پس اندازم خریده‌ام می تواند برود. جاهایی هست که در کتابهایم نیامده. بوی جاهای دور را در این مهی که اطرافم را گرفته، بو می‌کشم. که مرا دعوت می کند، قوی و فریبنده. مثل خورشیدی که با چراغهای ماشین زرد غریبه کمی زودتر از هر روز بر من طلوع کرده

شش


صبح بود، افتاب هنوز خیلی بالا نیامده و خیابان مه گرفته هنوز ردی از شب به خود داشت. ماری نتوانسته بود دیشب خوب بخوابد. نزدیک های صبح دیگر رفته بود سر کشو میز توالت تا از بسته قرصی که برای کارِ خاصی آنجا نگه داشته بود، یک دانه بخورد تا یک چند ساعتی بخوابد ولی دلش نیامده به آن بسته دست بزند. در نهایت با همه تلاش هایش ساعتی خوابیده بود. صبح بیدار شده بود و آماده شده بود تا پیش از آنکه خیابان ها شلوغ شود خودش را با دوچرخه اش به مرکز شهر برساند. همین که از حانه بیرون آمد نور چراغ های ماشینی را در آن هوای مه گرفته از دور دید. یک لحظه به ذهنش رسید که این موقعیت ایده عالی است و می تواند برنامه ای را که چند ماهی بود در سر داشت را اجرا کند. با خودش فکر کرد که امروز باید یک کارهایی انجام دهد که بعضی ها شان مهم اند ولی وقتی آدم قرار است که بمیرد چه اهمیتی دارد. چند وقتی بود که به این نتیجه رسید که می خواست خودش را بکشد ولی هنوز نتوانسته زمان مناسب را پیدا کند. هر روز با خودش می گفت که یک مدتی لازم دارم تا کارهایم را سر و سامان دهم و بعد یک شبی با آن بسته قرصی که در کشو میز توالت است به رختخواب می روم و دیگر بلند نمی شوم. ولی یک جور تناقضی در درونش بود که نمی گذاشت آن شب موعود فرا برسد. کارهای نیمه کاره تنها بهانه بود، وگرنه آدمی که قرار است بمیرد که به این که کارها را نیمه تمام انجام دهد یا کامل خیلی فکر نمی کند. یک چیزی به این دنیا وصل اش می کرد. آن ته ذهنش می دانست که تنها کاری را که هنوز تمام نکرده نوشتن یادداشت است و بقیه حرف ها بهانه است. یک نامه ای نوشته بود که با خودش همیشه این طرف و آن طرف می برد. قرار بود که آخرین تماسش باشد با آدم های دنیا، اما نامه اش را دوست نداشت.  هیچ چیز بهتری هم نداشت که جایگزینش کند، برای همین همیشه آن شب موعود را به فردا موکول می کرد. هوز درگیر فکرهایش بود که ماشین آمد و آرام از کنارش گذشت. در آن هوای مه گرفته راننده آنقدر با احتیاط رانندگی می کرد که ماری اگر می خواست هم نمی توانست خودش را این جور بکشد. سوار دوچرخه اش رفت تا به کارهای روزش برسد و باز با خودش فکر کرد که بزودی آن چیزی را که دوست دارم می نویسم. با خودش فکر کرد که شاید زندگی ام از هر چیزی خالی باشد ولی نمی خواهم که مرگم این جور باشد. یک جور امیدی بود در ته ذهنش که برای خودش هم عجیب بود. بعد از مدت ها می خواست یک کاری با کمال میل انجام دهد و از این بابت خوشحال بود.

Saturday, July 28, 2012

cinq

دستش را در کیفش کرد و دنبال سیگار گشت. عصبی و خسته... با همه چیز جنگیده بود. از کشوری بیرون آمده بود که برایش حق انتخاب شوهر هم قایل نبود. با پدر و مادرش جنگیده بود. پدر به شرط اینکه برگردد و سربه راه بشود و به میل او ازدواج خجسته و فرخنده ای بکند، اجازه داده بود برای درس خواندن به آمریکا بیاید. وقتی امسال نه و سال بعد کرده بود، پدر طردش کرده بود و مادر از ترس پدر دیگر با او حرف نزده بود. با همه جنگیده بود... با لهجه افتضاحش و ناتوانیش در ارتباط با مردم بیگانه. به جایی رسیده بود بالاخره. مرد زندگیش را در یک آمریکایی یهودی پیدا کرده بود ولی از ترس اینکه این مرد هم زندگیش را به او تحمیل کند حاضر نشده بود، سالها حاضر نشده بود به شهری که مرد در آن کار می کرد برود. سالی یکی دو بار پیش مرد رفته بود یا او پیشش آمده بود اما مرد جا نزده بود. پیشش مانده بود. خواسته بودش. با اینکه از دنیاهای بیگانه بیگانه بودند با او ازدواج کرده بود. همه زندگیش شده بود
پس از سالها زندگی مرد بعد از چند ماه کوتاه با سرطان رفته بود. حالا خستگی مانده بود و عصبانیت. دنیایی سیاه و سفید. خالی و تنها.  سرش را به نوری خیره کننده پنجره خم کرد. در دنیا رابطه ای برایش نمانده بود اما نور بیرون پنجره هنوز بود. میل جنگیدن هنوز بود اما

پنج




كيكو برای دوستش از زوجی که چند دقیقه پیش روی سکوی قطار دیده بود گفت. برایش گفت که به نظرش آقای جوان آشنا به نظر می رسیده ولی چون کیکو توی قطار بوده به خودش زحمت نداده  برود و از نزدیک ببیند. تازه دلش نمی خواست که زحمت یک احوالپرسی اجباری را هم روی دوش خودش بگذارد. برای دوستش گفت که زوج جوان همدیگر را محکم بغل کرده بودند،انگار كه مي خواستند با هم خداحافظی كنند و يك جور وداعی را داشتند تجربه می كردند.اینها را که گفت ادامه داد،مي دونی چه چيز برای من جالب است، اينكه ما توی ژاپن عادت نداريم كسی رو بغل كنيم، من واقعا نمي دونم چه جور حسی دارد. موقع خداحافظی که شد،‌ دوستش گفت مي خوای بغلت كنم و كيكو سرش رو به آرامی به علامت منفی تكون داد. اين كار رو با حالتی كرد كه انگار ادم سيری يه ظرف غذا رو رد مي كنه. تعارف نبود، الان دلش نمی خواست، اصلا ذهنش به سمت این که این موضوع رو الان تجربه کنه نمی رفت. کیکو همین طور آروم نشسته بود توی قطار و با خودش فکر می کرد که دلش می خواد یک مدتی رو همین جور توی قطار در حال حرکت باشه. یاد داستانی افتاد که چند روز پیش خونده بود. داستان راجع به يه شهر رو به فساد بود كه يك ناجی داشت كه ازش مواقبت مي كرد. ناجی یک قهرمان معمولی نبود.  این خود شهر بود که قهرمانش رو بوجود می آورد. شهر يك جور موجود طبيعی زنده بود  كه قهرمانش بخاطر اون بوجود مي اومد. بعد با خودش فكر كرد كه ولی قطار ها موجود های تنهايی هستند، هیچ وقت نمی تونند قهرمانی برای خودشون داشته باشند. هواپيما ها كه كلاً يك جور هايی موقتی هستند ولی قطار ها و اتوبوس ها دائمی ترند. با این حال هيچكس به فكرشان نيست. قديم تر ها كه اتوبوس ها صاحب داشتند حداقل يك رفاقتی بود بين ماشين و صاحبش بود. امااین روزها كه همه به شكل سيستم هاي شركتی در آمده اند، ديگر اتوبوس ها هم تنها شده اند. شايد دليلش اين باشد كه هيچكس دلش نمی خواهد همه عمرش را در قطار يا اتوبوس باشد. درست است كه اينها وسيله حركت اند و آدم سفر می کند. ولي آدم بعضی وقت ها می خواهد پاهايش را روی زمين بگذارد. مي خواهد كه حركت را با تمام وجودش حس كند. حتي شايد بخواهد بايستد. شايد هر كارش كه بكنی طبيعت قطار اين است كه ادم ها تركش كنند.

Saturday, July 21, 2012

quatre

هر وقت مایرا و چارلی این عکس را می بینند، دعوایشان می شود. البته این چیز تازه ای نیست. آنها از وقتی مایرا به دنیا آمد همیشه با هم دعوا داشتند: سر اینکه کی بغل بشود، کی عروسکها را بردارد، کی زودتر به ظرف دسر برسد یا کی خوشگل تر است. حالا که هر دویشان عکاسهای حرفه ای هستند، این عکس بیشتر از هر چیزی آتش بگومگویشان را روشن می کند که کدامشان زودتر به عکاسی علاقه مند بوده و از بدو خلقت عکاس بوده و اینها... چیزی که هیچ کدامشان در عکس نمی بینند اینست که کی این عکس را گرفته؟ چرا کله چارلی را قلم انداخته و روی چال گونه های مایرا تاکید کرده است. چیزی که این روزها مایرا دیگر به خاطر نمی آورد  پسرک نوجوانی است که همیشه مثل برادر از او مراقبت می کرد. همیشه در دعواها طرف او را می گرفت و مواظب بود همیشه بستنی به او برسد. در واقع او اولین کسی بود که به مایرا و چارلی دوربین را نشان داد. دوربینهای توی عکس هم مال او بودند. اینکه چرا حالا اینجا نیست و چرا مایرا او را به یاد نمی آورد بیشتر به خاطر اینست که همه آدمها دوست دارند مرگ را فراموش کنند. حتی مرگ کسی که عاشقانه دوستشان داشته. در مورد مایرا البته باید این را در نظر گرفت که آدمها در ۵ سالگی خیلی مرگ و عشق را نمی شناسند و خوب عکاسها معمولا توی عکسهای خودشان نیستند

چهار




جنت چند ماهی بود که از آفریقا برگشته بود که یک روز بطور ناگهانی استیو را در خیابان دید. استیو را از بچگی می شناخت. پسر دوست پدرشان بود که عمو تام صداش می کردند. یک تابستانی را استیو آمده بود پیششان وقتی کوچک بود و با جنت و برادرش جیم سه تایی گذرانده بودند. دیدار آن روزشان در خیابان بهانه ای شد برای دیدار بعدی و همین طور بعدتری و دیدار های ثابت هر هفته، بعد هفته ای دو بار و بعد هم هر روزشان. یک روزی که نشسته بودند در یک بار کوچکی نزدیک تقاطع خیابان سی و دوم و پنجم، جنت گفت، استیو تو هنوز اون تابستونی رو که پیش ما بودی رو یادته، اون زمانی که سه نفری هر روز اینقدر بازی می کردیم که از خستگی هلاک می شدیم. یادته تو یه دوربین کداک قدیمی داشتی، بعد منم اینقدر گریه کرده بودم که بابا بهم اون دوربین پولاریدش رو داده بود که خراب بود و کار نمی کرد. بعد ما یه سری روزها این ور اون ور می دویدیم و سعی می کردیم که از همه چیز عکس بگیریم. می خواستم فکر کنیم که حرفه مون عکاسیه مثل عمو تام، پدرت.  فکر می کردیم که خیلی کارمون خوبه، که الان همه عکس هامون رو دوست دارند. یادمه که یه دفعه یه از من یه عکس گرفتی که نود درصدش دیوار بود و یه گوشه اش من بودم و همه تا یه مدت زیادی بهمون می خندیدند. بعد گفت، تو اون آهنگِ بنگ بنگ نانسی سیناترا رو شنیدی و در حالی که استیو سرش ور به علامت تایید تکون می داد ادامه داد که خیلی وقت پیش ها، وقتی هنوز تو آفریقا بودم بعضی روزها می شستم و این آهنگ رو برای خودم توی تنهایی جنگل گوش می کردم. بعضی وقت ها به خودمون فکر می کردم توی اون تابستون. ما تفنگ نداشتیم که تفنگ بازی کنیم و تو من رو بکشی. ولی هر بار که دکمه شاترت رو فشار می دادی تا از من یه عکس بگیری، انگار که من رو می کشتی و من رو روی کاغذ ثبت می کردی. حالا من اون موقع اینقدر پیچیده فکر نمی کردم ولی یادمه که این کارت رو خیلی دوست داشتم، هنوزم وقتی بهش فکر می کنم خوشحالم می کنه. استیو سرش رو برگردوند و به جای اینکه به جنت نگاه کنه به خیابون خیره شد و گفت نظرت چیه که من مثل آقای توی اون آهنگ نباشم و بهت قول بدم که هیچ وقت بدون خداحافظی ترکت نکنم. اصلاً نظرت چیه که من برای همیشه پیشت بمونم.

Wednesday, July 18, 2012

trois

هلن نمی توانست چشمهایش را باور کند یا دستهایش را که روی پوست صاف جانور بازی می کرد. روبرویش آبشار عظیم دیواری از آب را پودر می کرد، به هوا می پاشید و پایین می ریخت. اما شروع این داستان اینجا نیست .جایی در متروی نیویورک است، از تبلیغی که  واگنها را پوشانده بود: یک سایت جدید برای پیدا کردن پارتنر دلخواه.«من دیوانه ات می کنم. کاری می کنم که همیشه از من در تعجب باشی. من یک معما هستم، پیچیده در پازل و پیچیده در بیکن» یا «من دارم همبرگر می خورم و خرده نونهاش میشه به تو برسه» خلاصه من آنم که با همه عالم و آدم فرق دارم و بدا به حال تو که یار من نیستی! هلن آهی کشید. به این فکر کرد که در این شهر لعنتی جستن یک یار دلخواه یک آدم واقعا همراه چقدر سخت است.خدا می داند آدم چطور باید خودش را از بین انبوه مردم این شهر جدا کند و حتی برای خودش به موجود یگاه نه ای تبدیل کند. بعد مثل عادت همیشه اش بلند بلند فکر کرد که بعله من هم آن دختری هستم که حیوان دست آموزش یک زرافه است. از خیال کردن خودش با زرافه دست آموز کیف کرد و زیرلبی خندید. اینجا بود که فهمید مرد جوان صندلی روبرویی هم در کمال مسرت و شادمانی دارد به او می خندد. سرخ شد، سفید شد و بعد تصمیم گرفت به سبک نیویورکی ها سر حرف را باز کند تا از خجالت بیرون بیاید، تا توضیح بدهد

حالا نزدیک به یک سال از آن روز می گذرد. زرافه همیشه بین او و مرد جوان، در رابطه نوپایشان حضور داشته است. شبها یکیشان را به دلیل تشنگی مفرط و ناتوانی در رسیده به چشمه آب به طرف یخچال فرستاده. به دلیل نداشتن چکمه برای پاهای بی نهایت بلندش آنها را به فروشگاه های خیابان سی و چهارم برده و با دو سه جفت کفش تازه برای هلن برگردانده... زرافه وقتی دوست هلن است مدام به گشتن در پارکها برای یافتن محل مناسب برای جیش کردن احتیاج دارد و وقتی طرف مرد جوان را می گیرد با ناز و ادا هلن را وادار می کند تا برای صبحانه املت درست کند. حالا نزدیک یک سال بعد هلن روبروی آبشاری در کنیا ایستاده است و زرافه این بار جدا و واقعا سرش را پایین آورده تا هلن نوازشش کند. راستش نمی دانم هلن محو تماشای آبشار بود یا مرد جوانی که زرافه ای را که در متروی نیویورک به دنیا آمده بود در جهان واقع جسته و به هلن تقدیم کرده بود. اما می دانم هلن رازهایی برای گفتن به زرافه داشت که هیچ کس دیگری نمی توانست شریکشان بشود. به خصوص من و شما


سه



ماجرا خیلی ساده شروع شده بود، یه شب در حالی که همه بچه های گروه توی چادر نشسته بودند و داشتند می خوردند و می نوشیدند و کم کم مست می شدند، یکی گفت اصلاً می دونید چه جوری به فیل رو توی یخچال جا می دهند. یعد یکی دیگه گفت که خوب معلومه در یخچال رو باز می کنند بعد فیل رو می ذارند توش و بعد هم در یخچال رو می بندند. بعد دو باره اون اولی گفت اگه گفتین که چه جوری یه زرافه رو توی اون یخچال جا می دهند. بعد این بار یکی دیگه گفت گه خوب در یخچال رو باز کن، فیل رو در بیار ، زرافه رو بزار و در رو ببند. بعد جنت این وسط یهو گفت که نه اصلاُ این امکان نداره درسته که فیل ها خیلی بزرگند ولی زرافه ها خیلی درازند و نمی شه که توی همون یخچال جاشون داد. یک دفعه انگار بحث جدی شد، دعوا شد و کار بالا گرفت. قرار شد که فردا همه بروند توی جایی که زرافه ها زندگی می کردند تا بلکه یه مشخصاتی از ابعادشون پیدا کنند و ببیند که کی درست می گفته. فردای اون روز اولین روزی بود که جنت زرافه رو دید و از همون روز دوستی طولانی شون شروع شد. واضحه که این حقیقت ماجرا نبود ولی هیچ کس نمی دونست جنت و اون زرافه با هم دوست شدند. این فقط یه شوخی بود که بین بچه ها جا افتاده بود ولی در عوض همه می دونستند که زرافه چه جوری نفس های آخرش رو کشید. همه قصه اینکه چگونه زرافه مُرد رو به طور کامل می دونستند. معروفه که وقتی فیلی می خواهد بمیره، از گله اش جدا می شه و می ره یک جایی تنها منتظر مرگ می شینه تا بیاد. دور خودش یک دایره می کشه و توی اون دایره می شینه چشم در چشم مرگ. زرافه ها اینقدر عادت های پیچیده ای ندارند. همون جا می شینند روی زمین و منتظر می شند. ولی جیت دلش نمی خواست که دوستش تنهایی منتظر بشه. نمی خواست که اون گردن بلندش رو روی زمین خم کنه تا پر از خاک بشه و این طوری بره. برا همین وایستاد در کنارش، گردنش رو کنار سر خودش نگه داشت و هر دو منتظر شدند تا چشم در چشم مرگ بشند. مهم نبود که چند روز طول می کشه، جنت نمی خواست بزاره که دوستش تنها بره.

Sunday, July 15, 2012

deux

همین نیم ساعت پیش از حیاط گذشت. دلش می خواست روی موزاییک های حیاط لی لی کنان از در بزرگ شیشه ای رد بشود. در دلش گفت این پنجره-در های رو به باغ بهترینند. بهترین... البته اما کتابها، صف درازو تا سقف کشیده شان بهتر بودند. و البته اما نشستن در محضر نویسنده، نویسنده واقعی کتابهایی که دوست می داشت حتی بهتر... اما حالا آن لحظه های وجد اولیه گذشته بود. حالا ثمره تلاشهایش، شرطی که روی زندگیش بسته بود، در دستهای پیرمرد و برابر عینک قدیمی اش بود. سفیدی کاغذها چشمش را می زد. از همه چیز دیگر انگار درخشان تر بودند. حواسش پی جمله هایی می رفت که نوشته بود. هزار بار تغییرشان می داد و می دانست بی فایده است. چشمش را از درخشش بی رحم کاغذها برگرفت و به سیاهی چای دوخت. می دانست که بعضی مردم می توانند در تفاله ها ته فنجان آینده را ببینند.فنجان در دستش کمی می لرزید و چای در آن لب پر می زد. برای اولین بار در عمرش در تفاله های خیره شد و آینده اش را دید. نه تنها قرار بود نویسنده و صاحب چنین کتابخانه ای بشود بلکه داستان بعدیش را هم از توی لیوانی چای پیدا می کرد. نگاهش را از چای و از نویسنده گرفت. آرامش آمد. آرامش ناشی از باور کردن خودت. ساکن نشست و با دستانی بی لرزش فنجان را بالا برد و از عطر چای لذت برد 

دو



کتاب فروشی هایی که کافه دارند جاهای بسیار مطلوبی هستند، آدم می تواند ساعتی آنجا بنشیند و خودش را در عطر قهوه و دنیای کتاب ها گم کند. ولی شاید مکان های مناسبی برای اینکه آدم بنشیند و نقشه دزدی از جواهر فروشی سر نبش خیابان را بکشد نباشند، بخصوص اگر یکی از طرفین ماجرا سر و گوشی در ادبیات هم داشته باشد. ممکن است که آدم همش به این فکر کند که الان که دو نفری با همکارش نشسته اند و دارند یک سری کاغذ را مرور می کنند تا ببینند که اوضاع چطور است، هزاران چشم از درون کتاب ها داردند نگاهشان می کنند و خیلی هم تنها نیستند. یا اینکه با خودش فکر کند که اگر کافکا روی میز بغلی نشسته بود و داشت به جای اینکه به گرگور زامزا و سرنوشت محتومش فکر کند به نقشه دزدی از بانک فکر می کرد چگونه بود. یا حتی اگر آدم مردم گریزی مثل سلینجر در ناتور دشت به جای هولدن کالفیلد هی به این فکر کند که دنیا چیز خاصی نمی شود، به این فکر کند که دنیا چیز خاصی نمی شود ولی خوب بگذار در وسط این شلوغی یک بانکی را چپاول کنیم. تازه آدم باید سعی کند که خیلی پای کانون دویل و آگاتا کریستی را وسط نکشد، چون که سرنوشت خوبی را برای دزدی به ارمغان نمی آورد ولی به هر حال آنها هم ممکن است که در کتاب فروشی سر و کله شان پیدا شود. برای همین آن روز که جیم و دوستش نشسته بودند تا نقشه هایشان را مرور کنند نیم ساعت هم نکشید که جیم به دوستش گفت که نمی تواند اینجا را تحمل کند و باید برود. کاغذ های پخش و پلایشان را از روی میز جمع کردند و قرار شد که فردا در کافه آن طرف خیابان همدیگر را ببیند.

Friday, July 13, 2012

un

سخت است بدانیم اسمش چه بود یا چطور به آنجا رسیده بود . آنجا ایستاده بود. از دالان تاریک و خاک آلود گذشته بود و به آنجا رسیده بود. آن طور که با دمپایی های ارزان ولباسهای رنگ و رو رفته اش ایستاده بود، می توانستی تصور کنی که در حال قایم باشک بازی با خواهر کوچکش در پیک نیکی در روزی آفتابی به آنجا رسیده است.  دستش را دور بند کوله سفت تر فشار داد. شانه هایش کمی بیشتر به جلو خم شد. همه بدنش، عضلات منقبض شانه ها و استواری ساقها انگار به حروف الفبا، به کلمه ، به رمزی بدل می شد. و او ایستاده در آستانه دریاچه، در محضر درختان، در برابر آب ساکن و سکوت همه جهان معنی آن رمز را پیدا می کرد. چیزی داشت شروع می شد که قبلا در این جهان نبود. او داشت چیزی را شروع می کرد. سخت است بدانیم دقیقاَ چه چیزی را شروع می کرد اما به یقین چیزی در او، از او شروع شد و همه جهان را تغییر داد. شاید ایستاده در کناره دریاچه که نه بازتاب او بلکه خود او بود، نوشتن اولین داستان زندگیش را شروع می کرد

یک



اوایل پاییز بود ولی برگ ها هنوز سفر دسته جمعی شان را از شاخه های درخت ها به روی زمین شروع نکرده بودند. ولی بر حال بودند تک و توک برگ هایی که از درخت جدا شده بودند و روی آب دریاچه کوچک تجمع کرده بودند. صبح بود، آفتاب هنوز خیلی بالا نیامده بود و استیو با یک حالت نیمه بیداری به دریاچه زل زده بود. همین طور که بین عالم خیال و واقعیت در حال نوسان بود مرغابی هایی را دید که روی دریاچه شنا می کردند و یک آواز بد آهنگی را تکرار می کردند. با خودش فکر کرد که شاید اگر الان شب بود و این ها هم قو های سفیدی بودند و ماه هم بالای سر دریاچه بود. طلسمی می شکست و این قو ها مثل قوهای دریاچه قو تبدیل به یک سری دخترکان جوان می شدند و با هم می رقصیدند. بعد یادش آمد که شب پیش همین جا بوده و ماه همان جا بالای آسمان بوده ولی قویی در کار نبوده. یادش آمد که نیمه های شب با نامزدش جنت بی تاب شده بودند و از خانه بیرون زده بودند و دلشان خواسته بوده که بیاییند و شب را در پارک بگذرانند. یادش آمد که روی چمن ها بالا و پایین پریده بودند، به هم پیچیده بودند، بوسه ها رد و بدل کرده بودند و حتی در آن هوای آزاد عشق بازی کرده بودند. یک لبخند بزرگی آمد روی صورتش از همه اینها، از اینکه یادش آمد جنت چند قدم آن طرف تر هنوز روی چمن ها خوابیده و منتظر اوست که برود و بیدارش کند. باید زودتر این کار را می کرد تا پیش از آنکه پارک پر از آدم ها و سگ هایشان شود به سمت خانه شان فرار کنند.