یک روزی جنت از لری پرسید که لری چرا اون عکسی رو که از من و استیو روی تراس خونه ات گرفتی این جوریه. چرا ما توش نقطه فوکوس تصویر نیستیم. حالا نه اینکه فکر کنی من خیلی عاشق تصویر خودمم، فقط خواستم بدونم چرا؟ لری هم با همون شیطنت همیشگی اش گفت، بزار من یه سوالی ازت بپرسم. اگه توی یه ساختمون در حال سوختن باشی بین یه گربه و تابلوی پیکاسو کدوم رو برای نجات دادن انتخاب می کنی. بعد حتی بدون اینکه به جنت فرصت جواب دادن بده خودش گفت، خوب البته تابلوی پیکاسو رو و بعدش قاه قاه خندید. حرص جنت در اومده بود ولی حاضر نبود که از رو بره. برای همین باز شروع کرد تا همون سوال رواز لری پرسیدن. گفت و گفت تااینکه لری بالاخره جوابش رو داد. لری گفت، می دونی من عکاس نیستم ولی عکاسی زیاد کردم، دوست دارم این کار رو. . یکی از چیزهایی که در عکس همیشه هست نوستالژیه. عکس رو می گیری و اون عکس یک زمان و مکان خاص رو چنان برات ثبت می کنه که دیگه حتی اگر هم بخوای فراموشش کنی هم، اون عکس اجازه نمی ده. همه چیز در اون لحظه ثابت می شه برای همیشه، تو، آدم های اطرافت و محیطت. می دونی اون بالا، روی تراس خونه من از شما عکس های زیادی گرفتم. عکس هایی هم از شما گرفتم که شما توش محور اصلی عکس باشید ولی این یکی رو بهتون دادم. وقتی اون بالا توی تراس خونه نگاهتون می کردم، با خودم فکردم که پنج سال، ده سال و یا بیست سال که دیگه به این عکس نگاه کنید هی مدام می خواهید خودتون رو مقایسه کنید با الان و بگید که ما اون موقع این شکلی بودیم یا اون شکلی بودیم. خوب چه کاریه آخه؟ برا همین این عکس رو بهتون دادم. چون جای فکر کردن توش براتون هست. می تونید خودتون رو هر جور که دوست دارید تصور کنید، این عکس می تونه با شما پیر بشه و هر وقت که بهش نگاه کنید خود همون روزتون رو توش ببینید. شاید این بد باشه، شاید یه گذشته غیر واقعی رو براتون تصویر کنه ولی خوب اون تصویر خودتونه به هر حال و چیزیه که در اون زمان از خودتون یادتون می یاد. دیگه من اون قسمت رو به خودت واگذار می کنم.
No comments:
Post a Comment