Sunday, July 15, 2012

دو



کتاب فروشی هایی که کافه دارند جاهای بسیار مطلوبی هستند، آدم می تواند ساعتی آنجا بنشیند و خودش را در عطر قهوه و دنیای کتاب ها گم کند. ولی شاید مکان های مناسبی برای اینکه آدم بنشیند و نقشه دزدی از جواهر فروشی سر نبش خیابان را بکشد نباشند، بخصوص اگر یکی از طرفین ماجرا سر و گوشی در ادبیات هم داشته باشد. ممکن است که آدم همش به این فکر کند که الان که دو نفری با همکارش نشسته اند و دارند یک سری کاغذ را مرور می کنند تا ببینند که اوضاع چطور است، هزاران چشم از درون کتاب ها داردند نگاهشان می کنند و خیلی هم تنها نیستند. یا اینکه با خودش فکر کند که اگر کافکا روی میز بغلی نشسته بود و داشت به جای اینکه به گرگور زامزا و سرنوشت محتومش فکر کند به نقشه دزدی از بانک فکر می کرد چگونه بود. یا حتی اگر آدم مردم گریزی مثل سلینجر در ناتور دشت به جای هولدن کالفیلد هی به این فکر کند که دنیا چیز خاصی نمی شود، به این فکر کند که دنیا چیز خاصی نمی شود ولی خوب بگذار در وسط این شلوغی یک بانکی را چپاول کنیم. تازه آدم باید سعی کند که خیلی پای کانون دویل و آگاتا کریستی را وسط نکشد، چون که سرنوشت خوبی را برای دزدی به ارمغان نمی آورد ولی به هر حال آنها هم ممکن است که در کتاب فروشی سر و کله شان پیدا شود. برای همین آن روز که جیم و دوستش نشسته بودند تا نقشه هایشان را مرور کنند نیم ساعت هم نکشید که جیم به دوستش گفت که نمی تواند اینجا را تحمل کند و باید برود. کاغذ های پخش و پلایشان را از روی میز جمع کردند و قرار شد که فردا در کافه آن طرف خیابان همدیگر را ببیند.

No comments:

Post a Comment