از وقتی یادش میآمد همیشه وظیفه به یاد آوردن بر عهده همسرش بود. به یاد آوردن اولین باری که با هم خرید رفتند، اولین باری که در خیابان دویدند، اولین باری که هر دو با هم و در یک لحظه به چیزی در ویترینی ابراز علاقه کردند، فهرست غذای اولین مهمانی در خانه دو نفره، جایی که اولین بشقابهایشان را خریدند و هزاران چیز دیگر از زندگی. همیشه سرش را روی دامان همسرش می گذاشت و خواهش می کرد یکی از قصه هایشان را بگوید. آن وقت همسرش یکی از خاطره هایشان را بیرون می کشید: قصه اولین باری که ماشین لباس شویی همه لباسهایشان را به گند کشید یا آن بار پیادهروی طولانیشان از سر تا ته خیابان دراز شهر
تصویر دیوار لایه لایه از ورقهای کاغذ کج و کوله و رنگ باخته و در صدها باران آب کشیده به دلهرهاش می انداخت. انگار دیوار بار هزاران خاطره چندین زندگی را به دوش میکشید. دیگر قشنگ نبود. سنگین بود و خسته. ناگهان هراسان شد: نکند بیش از حد به همسرش فشار آورده؟ نکند بار بی اندازهای به دوشش گذاشته تا خودش همیشه شاد و سبکبار به گذشتهای فکر کند که هرگز سنگینی نگه داشتنش را قبول و حس نکرده؟
چند لحظه بعد از کنار دیوار گذشت. هنوز دلش شور می زد اما از یک چیز مطمئن بود. ذهن دقیق و بی نقص همسرش هیچ وقت اینقدر در هم و آشوبناک نبود و نمی شد. ذهن او همیشه پاک ودرخشان بود: آفتاب ابدیای در یک ذهن بی لک
No comments:
Post a Comment