Saturday, October 6, 2012

ten


«ماموریت را یک گیراُفتادگی در حمام گزارش داده بودند. سر یک نوجوان تا قسمت گردن در کاشی حمام گیر کرده بود!»

*
«نور چراغ قوه‌ام روی کاشی‌های حمام بود که برق‌ها به همان ناگهانی‌ای که رفته بودند دوباره برگشتند. چشم‌ام به پرده‌های اتاق افتاد، مثل دفعه‌ی اولی که از بیرون به آنها نگاه کرده بودم، بسته شده بودند. بدون اینکه بخواهم دنبال دلیل بازشدن و بسته‌شدن پرده‌ها باشم، فقط می‌خواستم زودتر از آن خانه خارج شوم. نزدیکِ در خروجی بودیم که زن جوانِ قد کوتاهی با موهای بلند، از پله‌ها پایین آمد. از ما تشکر کرد و کنار پیرمرد ایستاد و منتظر رفتن‌مان شدند. در را که پشت‌سرمان بستند، صدای خنده‌های‌شان بلند شد! زمانِ برگشت به ایستگاه، همه اعضای تیم به همدیگر قول دادیم، اتفاق‌های آن شب را برای دیگران به شکل یک ماموریت معمولی روایت کنیم. داستان ساختگی‌ای خلق کردیم و همان را برای همه تعریف می‌کنیم. انگار همان نیرویی که مانع از سوال‌پرسیدن من از اهالی آن خانه می‌شد، بین اعضای تیم هم رخنه کرده و اتفاق‌های آن شب را تبدیل به راز مگویی بین ما کرده است.»

*
من امروز بازنشسته شده‌ام و در کنار همسر و بچه‌های‌ام روزگار می‌گذرانم. از دامادها و عروس‌های‌ام راضی هستم و نوه‌های‌ام را عاشقانه دوست دارم. و یک پسر نوجوان هم در خانه‌مان هست که وقتی این خاطره را با خود مرور می‌کردم، یاد او افتادم و باعث شد متن بالا را برایتان بنویسم؛ تا شاید کسی بعد از خواندن این داستان بتواند کمکی به ما بکند. چون پسر کوچک من عادت بدی دارد و ما مادرش را به دلیل همین عادت بد از دست دادیم. پیرزن آنقدر غصهٔ سر پسرش را خورد تا مرد. متاسفانه پسر من هر وقت حمام می‌رود، سرش را به کاشی‌های حمام می‌کوید.

No comments:

Post a Comment