اوایل پاییز بود ولی برگ ها هنوز سفر دسته جمعی شان را از شاخه های درخت ها به روی زمین شروع نکرده بودند. ولی بر حال بودند تک و توک برگ هایی که از درخت جدا شده بودند و روی آب دریاچه کوچک تجمع کرده بودند. صبح بود، آفتاب هنوز خیلی بالا نیامده بود و استیو با یک حالت نیمه بیداری به دریاچه زل زده بود. همین طور که بین عالم خیال و واقعیت در حال نوسان بود مرغابی هایی را دید که روی دریاچه شنا می کردند و یک آواز بد آهنگی را تکرار می کردند. با خودش فکر کرد که شاید اگر الان شب بود و این ها هم قو های سفیدی بودند و ماه هم بالای سر دریاچه بود. طلسمی می شکست و این قو ها مثل قوهای دریاچه قو تبدیل به یک سری دخترکان جوان می شدند و با هم می رقصیدند. بعد یادش آمد که شب پیش همین جا بوده و ماه همان جا بالای آسمان بوده ولی قویی در کار نبوده. یادش آمد که نیمه های شب با نامزدش جنت بی تاب شده بودند و از خانه بیرون زده بودند و دلشان خواسته بوده که بیاییند و شب را در پارک بگذرانند. یادش آمد که روی چمن ها بالا و پایین پریده بودند، به هم پیچیده بودند، بوسه ها رد و بدل کرده بودند و حتی در آن هوای آزاد عشق بازی کرده بودند. یک لبخند بزرگی آمد روی صورتش از همه اینها، از اینکه یادش آمد جنت چند قدم آن طرف تر هنوز روی چمن ها خوابیده و منتظر اوست که برود و بیدارش کند. باید زودتر این کار را می کرد تا پیش از آنکه پارک پر از آدم ها و سگ هایشان شود به سمت خانه شان فرار کنند.
No comments:
Post a Comment