آخرین باری که کاغذ خوردم ۴۰ ساله بودم. برای یادآوری دوران کودکی لازم بود.
یک تکه کاغذِ کنده شده از دفتر دانش آموزِ زیر سن قانونی،
به همراه یک کپی از شناسنامه ی یک مهاجر کاملا قانونی،
و ته برگِ آخرین چک دریافتی از طرفِ رئیس خوش اخلاق اما داغونی،
که مثل غولهای بیابونی، کار میکرد و پول در میآورد به چه فراوونی.
غیر از تکه کاغذِ اول، بقیهی کاغذها ربطی به یادآوریِ زمان بچهگی نداشت، پس مچالهی شان کردم و در یک لقمهی جداگانه از کاغذِ دفتر بلعیدم شان و با کمک چند جرعه آب در شکم تبدیل به خمیرشان کردم... بیشتر از این اذیت تان نکنم. یادآوری را بلوف زدم. دروغ مصلحتی بود. برای اینکه معده دردم ساکت شود اینها را میخوردم. در پیاده رویی که پیدا کرده بودم از این جور کاغذ باطلهها آویزان میکنند. جای بدی هم نیست چون [برای من] به اندازهی کافی دور و پرت بود تا کسی آشنایی نبنتم. دیگر مزهی کاغذ داشت برایام جالب میشد. نهارها مهمان پیاده رو بودیم خلاصه. ساده، بی ادعا، خیلی خیلی صمیمی...
No comments:
Post a Comment