همیشه می گفت خاطره فقط خاطره نیست. شمشیر دو لبه است. زندگی ات را جلو می برد، انرژی حیات برایت می آورد. روزهای سرد زندگی را گرم می کند، ولی اگر حواست به حال و روز الانت نباشد همان خاطره ها زخمت می زنند. همان ها تکه تکه ات می کنند و اسیر می شوی در چنگالشان. ممکن است که همیشه همراهت نباشند، ولی یک وقت هایی آنچنان دوره ات می کنند که از دست شان گریزی نیست. می گفت یک جایی هست در آن دور دست ها، در یکی از شهرهای قدیمی کشور همسایه که دیوار خاطرات دارد. آدم ها می روند آنجا و خاطره ای را که بیشتر دوست دارند ولی دارد نابودشان می کند را می نویسند و می گذارندش آنجا روی دیوار. آدم ها خاطره طولانی نمی نویسد. همه آن چیزی را که از خاطره شان دارند را در یک کلمه خلاصه می کنند و گذارندش آنجا. اگر نگاه کنی انگار که داری لغت نامه بزرگ می بینی.
آنجا که بشینی آدم ها می آیند و قصه هایشان را برایت تعریف، از همه
چیز و همه کس می شنوی. حرف که می زنند چیزها روشن تر می شود، انگار که خاطره شان را بشکافند تا هسته اش را بیابند.
گفت یک بار کسی را دیده که صبح تا نزدیک های غروب نشسته بود آنجا و هیچ چیز نمی نوشته. یک کاغذی جلویش بود که رویش نقاشی می کشیده ولی دستش به نوشتن نمی رفته. آخر سر رفته بوده پیشش و سز صحبت را باز کرده بوده. لازم نبوده که خیلی تلاش کند تا صحبت را شروع کند، بالاخره همه برای کار مشابهی به آنجا می آمدند. گفت که برایش از زندگی اش گفته، از کار و بارش، از چیزی که به اینجا رسانده بودش.
از گل های شمعدانی کنار پنجره، از پنحره رو به کوچه، از رفیقی که ساعت های طولانی را با هم در کنار آن پنجره گذارنده بودند. از جنگ داخلی گفته، از برادر کشی ها، از کوچه های پر از خون، از آدم هایی که دیگر خوشحال نبودند. از پایان جنگ گفته بوده، از رفیقش که دیگر زنده نبود، از گل های شمعدانی که دیگر جان نداشتند. آمده بود آنجا تا رفیقش را روی این دوار جایی بزارد و برود. غروب که نزدیک شده بود آخر سر روی کاغذش نوشت بود "شمعدانی" و گذاشته بودش روی دیوار و رفته بود.
سر آخر هم گفت که خودش همه رفته بوده آنجا تا چیزی را فراموش کند ولی دلش نیامده که خاطره خودش را آنجا بنویسد.
یک ده روزی هر روز از صبح می رفته آنجا، پای دیوار می نشسته تا شب. آدم های مختلف را می دیده، با بعضی هاشان حرف می زده، یک سری ها را هم فقط به تبادل نگاهی بسنده می کرده. گفت ده روزی آنجا بودم و باعث شد که خیلی چیزها را جور دیگری ببینم، از زندان خاطره هایم در بیایم. ولی آخرش دیدم که نمی توانم آن جا بمانم، انگار که داشتم در لابلای خاطرات آن آدم ها غرق می شدم. روی کاغذی نوشتم "دیوار خاطرات" و گذاشتمش همان جا پایین دیوار و برگشتم به خانه.
No comments:
Post a Comment