ماجرا خیلی ساده شروع شده بود، یه شب در حالی که همه بچه های گروه توی چادر نشسته بودند و داشتند می خوردند و می نوشیدند و کم کم مست می شدند، یکی گفت اصلاً می دونید چه جوری به فیل رو توی یخچال جا می دهند. یعد یکی دیگه گفت که خوب معلومه در یخچال رو باز می کنند بعد فیل رو می ذارند توش و بعد هم در یخچال رو می بندند. بعد دو باره اون اولی گفت اگه گفتین که چه جوری یه زرافه رو توی اون یخچال جا می دهند. بعد این بار یکی دیگه گفت گه خوب در یخچال رو باز کن، فیل رو در بیار ، زرافه رو بزار و در رو ببند. بعد جنت این وسط یهو گفت که نه اصلاُ این امکان نداره درسته که فیل ها خیلی بزرگند ولی زرافه ها خیلی درازند و نمی شه که توی همون یخچال جاشون داد. یک دفعه انگار بحث جدی شد، دعوا شد و کار بالا گرفت. قرار شد که فردا همه بروند توی جایی که زرافه ها زندگی می کردند تا بلکه یه مشخصاتی از ابعادشون پیدا کنند و ببیند که کی درست می گفته. فردای اون روز اولین روزی بود که جنت زرافه رو دید و از همون روز دوستی طولانی شون شروع شد. واضحه که این حقیقت ماجرا نبود ولی هیچ کس نمی دونست جنت و اون زرافه با هم دوست شدند. این فقط یه شوخی بود که بین بچه ها جا افتاده بود ولی در عوض همه می دونستند که زرافه چه جوری نفس های آخرش رو کشید. همه قصه اینکه چگونه زرافه مُرد رو به طور کامل می دونستند. معروفه که وقتی فیلی می خواهد بمیره، از گله اش جدا می شه و می ره یک جایی تنها منتظر مرگ می شینه تا بیاد. دور خودش یک دایره می کشه و توی اون دایره می شینه چشم در چشم مرگ. زرافه ها اینقدر عادت های پیچیده ای ندارند. همون جا می شینند روی زمین و منتظر می شند. ولی جیت دلش نمی خواست که دوستش تنهایی منتظر بشه. نمی خواست که اون گردن بلندش رو روی زمین خم کنه تا پر از خاک بشه و این طوری بره. برا همین وایستاد در کنارش، گردنش رو کنار سر خودش نگه داشت و هر دو منتظر شدند تا چشم در چشم مرگ بشند. مهم نبود که چند روز طول می کشه، جنت نمی خواست بزاره که دوستش تنها بره.
No comments:
Post a Comment