Sunday, July 15, 2012

deux

همین نیم ساعت پیش از حیاط گذشت. دلش می خواست روی موزاییک های حیاط لی لی کنان از در بزرگ شیشه ای رد بشود. در دلش گفت این پنجره-در های رو به باغ بهترینند. بهترین... البته اما کتابها، صف درازو تا سقف کشیده شان بهتر بودند. و البته اما نشستن در محضر نویسنده، نویسنده واقعی کتابهایی که دوست می داشت حتی بهتر... اما حالا آن لحظه های وجد اولیه گذشته بود. حالا ثمره تلاشهایش، شرطی که روی زندگیش بسته بود، در دستهای پیرمرد و برابر عینک قدیمی اش بود. سفیدی کاغذها چشمش را می زد. از همه چیز دیگر انگار درخشان تر بودند. حواسش پی جمله هایی می رفت که نوشته بود. هزار بار تغییرشان می داد و می دانست بی فایده است. چشمش را از درخشش بی رحم کاغذها برگرفت و به سیاهی چای دوخت. می دانست که بعضی مردم می توانند در تفاله ها ته فنجان آینده را ببینند.فنجان در دستش کمی می لرزید و چای در آن لب پر می زد. برای اولین بار در عمرش در تفاله های خیره شد و آینده اش را دید. نه تنها قرار بود نویسنده و صاحب چنین کتابخانه ای بشود بلکه داستان بعدیش را هم از توی لیوانی چای پیدا می کرد. نگاهش را از چای و از نویسنده گرفت. آرامش آمد. آرامش ناشی از باور کردن خودت. ساکن نشست و با دستانی بی لرزش فنجان را بالا برد و از عطر چای لذت برد 

No comments:

Post a Comment