Saturday, September 1, 2012

شش


صبح بود، افتاب هنوز خیلی بالا نیامده و خیابان مه گرفته هنوز ردی از شب به خود داشت. ماری نتوانسته بود دیشب خوب بخوابد. نزدیک های صبح دیگر رفته بود سر کشو میز توالت تا از بسته قرصی که برای کارِ خاصی آنجا نگه داشته بود، یک دانه بخورد تا یک چند ساعتی بخوابد ولی دلش نیامده به آن بسته دست بزند. در نهایت با همه تلاش هایش ساعتی خوابیده بود. صبح بیدار شده بود و آماده شده بود تا پیش از آنکه خیابان ها شلوغ شود خودش را با دوچرخه اش به مرکز شهر برساند. همین که از حانه بیرون آمد نور چراغ های ماشینی را در آن هوای مه گرفته از دور دید. یک لحظه به ذهنش رسید که این موقعیت ایده عالی است و می تواند برنامه ای را که چند ماهی بود در سر داشت را اجرا کند. با خودش فکر کرد که امروز باید یک کارهایی انجام دهد که بعضی ها شان مهم اند ولی وقتی آدم قرار است که بمیرد چه اهمیتی دارد. چند وقتی بود که به این نتیجه رسید که می خواست خودش را بکشد ولی هنوز نتوانسته زمان مناسب را پیدا کند. هر روز با خودش می گفت که یک مدتی لازم دارم تا کارهایم را سر و سامان دهم و بعد یک شبی با آن بسته قرصی که در کشو میز توالت است به رختخواب می روم و دیگر بلند نمی شوم. ولی یک جور تناقضی در درونش بود که نمی گذاشت آن شب موعود فرا برسد. کارهای نیمه کاره تنها بهانه بود، وگرنه آدمی که قرار است بمیرد که به این که کارها را نیمه تمام انجام دهد یا کامل خیلی فکر نمی کند. یک چیزی به این دنیا وصل اش می کرد. آن ته ذهنش می دانست که تنها کاری را که هنوز تمام نکرده نوشتن یادداشت است و بقیه حرف ها بهانه است. یک نامه ای نوشته بود که با خودش همیشه این طرف و آن طرف می برد. قرار بود که آخرین تماسش باشد با آدم های دنیا، اما نامه اش را دوست نداشت.  هیچ چیز بهتری هم نداشت که جایگزینش کند، برای همین همیشه آن شب موعود را به فردا موکول می کرد. هوز درگیر فکرهایش بود که ماشین آمد و آرام از کنارش گذشت. در آن هوای مه گرفته راننده آنقدر با احتیاط رانندگی می کرد که ماری اگر می خواست هم نمی توانست خودش را این جور بکشد. سوار دوچرخه اش رفت تا به کارهای روزش برسد و باز با خودش فکر کرد که بزودی آن چیزی را که دوست دارم می نویسم. با خودش فکر کرد که شاید زندگی ام از هر چیزی خالی باشد ولی نمی خواهم که مرگم این جور باشد. یک جور امیدی بود در ته ذهنش که برای خودش هم عجیب بود. بعد از مدت ها می خواست یک کاری با کمال میل انجام دهد و از این بابت خوشحال بود.

No comments:

Post a Comment