جنت چند ماهی بود که از آفریقا برگشته بود که یک روز بطور ناگهانی استیو را در خیابان دید. استیو را از بچگی می شناخت. پسر دوست پدرشان بود که عمو تام صداش می کردند. یک تابستانی را استیو آمده بود پیششان وقتی کوچک بود و با جنت و برادرش جیم سه تایی گذرانده بودند. دیدار آن روزشان در خیابان بهانه ای شد برای دیدار بعدی و همین طور بعدتری و دیدار های ثابت هر هفته، بعد هفته ای دو بار و بعد هم هر روزشان. یک روزی که نشسته بودند در یک بار کوچکی نزدیک تقاطع خیابان سی و دوم و پنجم، جنت گفت، استیو تو هنوز اون تابستونی رو که پیش ما بودی رو یادته، اون زمانی که سه نفری هر روز اینقدر بازی می کردیم که از خستگی هلاک می شدیم. یادته تو یه دوربین کداک قدیمی داشتی، بعد منم اینقدر گریه کرده بودم که بابا بهم اون دوربین پولاریدش رو داده بود که خراب بود و کار نمی کرد. بعد ما یه سری روزها این ور اون ور می دویدیم و سعی می کردیم که از همه چیز عکس بگیریم. می خواستم فکر کنیم که حرفه مون عکاسیه مثل عمو تام، پدرت. فکر می کردیم که خیلی کارمون خوبه، که الان همه عکس هامون رو دوست دارند. یادمه که یه دفعه یه از من یه عکس گرفتی که نود درصدش دیوار بود و یه گوشه اش من بودم و همه تا یه مدت زیادی بهمون می خندیدند. بعد گفت، تو اون آهنگِ بنگ بنگ نانسی سیناترا رو شنیدی و در حالی که استیو سرش ور به علامت تایید تکون می داد ادامه داد که خیلی وقت پیش ها، وقتی هنوز تو آفریقا بودم بعضی روزها می شستم و این آهنگ رو برای خودم توی تنهایی جنگل گوش می کردم. بعضی وقت ها به خودمون فکر می کردم توی اون تابستون. ما تفنگ نداشتیم که تفنگ بازی کنیم و تو من رو بکشی. ولی هر بار که دکمه شاترت رو فشار می دادی تا از من یه عکس بگیری، انگار که من رو می کشتی و من رو روی کاغذ ثبت می کردی. حالا من اون موقع اینقدر پیچیده فکر نمی کردم ولی یادمه که این کارت رو خیلی دوست داشتم، هنوزم وقتی بهش فکر می کنم خوشحالم می کنه. استیو سرش رو برگردوند و به جای اینکه به جنت نگاه کنه به خیابون خیره شد و گفت نظرت چیه که من مثل آقای توی اون آهنگ نباشم و بهت قول بدم که هیچ وقت بدون خداحافظی ترکت نکنم. اصلاً نظرت چیه که من برای همیشه پیشت بمونم.
Saturday, July 21, 2012
چهار
جنت چند ماهی بود که از آفریقا برگشته بود که یک روز بطور ناگهانی استیو را در خیابان دید. استیو را از بچگی می شناخت. پسر دوست پدرشان بود که عمو تام صداش می کردند. یک تابستانی را استیو آمده بود پیششان وقتی کوچک بود و با جنت و برادرش جیم سه تایی گذرانده بودند. دیدار آن روزشان در خیابان بهانه ای شد برای دیدار بعدی و همین طور بعدتری و دیدار های ثابت هر هفته، بعد هفته ای دو بار و بعد هم هر روزشان. یک روزی که نشسته بودند در یک بار کوچکی نزدیک تقاطع خیابان سی و دوم و پنجم، جنت گفت، استیو تو هنوز اون تابستونی رو که پیش ما بودی رو یادته، اون زمانی که سه نفری هر روز اینقدر بازی می کردیم که از خستگی هلاک می شدیم. یادته تو یه دوربین کداک قدیمی داشتی، بعد منم اینقدر گریه کرده بودم که بابا بهم اون دوربین پولاریدش رو داده بود که خراب بود و کار نمی کرد. بعد ما یه سری روزها این ور اون ور می دویدیم و سعی می کردیم که از همه چیز عکس بگیریم. می خواستم فکر کنیم که حرفه مون عکاسیه مثل عمو تام، پدرت. فکر می کردیم که خیلی کارمون خوبه، که الان همه عکس هامون رو دوست دارند. یادمه که یه دفعه یه از من یه عکس گرفتی که نود درصدش دیوار بود و یه گوشه اش من بودم و همه تا یه مدت زیادی بهمون می خندیدند. بعد گفت، تو اون آهنگِ بنگ بنگ نانسی سیناترا رو شنیدی و در حالی که استیو سرش ور به علامت تایید تکون می داد ادامه داد که خیلی وقت پیش ها، وقتی هنوز تو آفریقا بودم بعضی روزها می شستم و این آهنگ رو برای خودم توی تنهایی جنگل گوش می کردم. بعضی وقت ها به خودمون فکر می کردم توی اون تابستون. ما تفنگ نداشتیم که تفنگ بازی کنیم و تو من رو بکشی. ولی هر بار که دکمه شاترت رو فشار می دادی تا از من یه عکس بگیری، انگار که من رو می کشتی و من رو روی کاغذ ثبت می کردی. حالا من اون موقع اینقدر پیچیده فکر نمی کردم ولی یادمه که این کارت رو خیلی دوست داشتم، هنوزم وقتی بهش فکر می کنم خوشحالم می کنه. استیو سرش رو برگردوند و به جای اینکه به جنت نگاه کنه به خیابون خیره شد و گفت نظرت چیه که من مثل آقای توی اون آهنگ نباشم و بهت قول بدم که هیچ وقت بدون خداحافظی ترکت نکنم. اصلاً نظرت چیه که من برای همیشه پیشت بمونم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment