اسمش بتی بود ولی کوپونی صدایش می کردند. بیشتر وقت ها روزنامه دستش بود و یک گوشه ای نشسته بود و داشت صفحاتش را زیر و رو می کرد. هر وقت کسی بهش می گفت امروز چه خبر بوده توی دنیا، یکی دو تا کوپون خرید محصولات مختلف را که از روزنامه بریده بود از جیبش در می آورد و بهش می داد و می گفت امروز خبر تخفیف این ها اومده. اصلاً برای همین کوپونی صدایش می کردند. همیشه در جیبش یک سری کوپون تخفیف جنس های مختلف را داشت. یک سری آدم ها بودند که برای شان از تخفیف های مختلف کنار می گذاشت و هر چند وقت یک بار می رفت بهشان می داد. علاوه بر کوپون های تخفیف، کمیک استریپ های توی روزنامه ها را هم دوست داشت و با ذوق و شوق برای بچه ها می خواند. برای همین یک سری ها هم با اسم بتی کارتونی ازش یاد می کردند. ولی حقیقتش این بود که توی روزنامه فقط دنبال آگهی های ترحیم بود. حوصله نداشت برای آدم ها توضیح بدهد که چرا آگهی های ترحیم را بالا و پایین می کند برای همین هر وقت کسی ازش می پرسید که در روزنامه امروز چه خبر است و یا چرا روزنامه اینقدر روزنامه می خواند، به جای اینکه همه داستان زندگی اش را شرح بدهد، با کوپون جواب شان را می داد. دنبال خواهرش می گشت. بیشتر از ۶ دهه از جنگ می گذشت ولی هنوز موفق نشده بود که خواهرش را پیدا کند. همان سال های اول بعد از جنگ فهمیده بود که زنده از اردوگاه خارج شده و این آخرین خبری بود که ازش داشت. سال ها بعد وقتی داشت همین طور روزنامه عصر را ورق می زد آگهی ترحیم یکی از افراد دور فامیل شان را دیده بود که سال ها ازش بی خبر بود. در همان حالی که داشت ذهنش را به دنبال خاطراتی که از آن مرد داشت زیر و رو می کرد این ایده به ذهنش رسید که اگر هر روز این صفحات را دنبال کند شاید ردی از خواهرش پیدا کند. هر روز روزنامه را با یک نگرانی باز می کرد. از یک طرف دلش می خواست به این همه سال انتظار پایان دهد، دلش می خواست یک خبری از خواهرش پیدا کند ولی در همین حال دلش می خواست که آگهی ایی از خواهرش آنجا نباشد. آخر چطور آدم می تواند در انتظار مرگ کسی باشد که بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوستش دارد. هر بار که خبری از خواهرش در روزنامه نمی دید، امیدوار می شد که یک روزی از همین روزها به طور اتفاقی با خواهرش در یک مغازه کوچک برخورد کند و به آن همه سال انتظار پایان دهد. هر روز که بدون خبر از خواهرش از بخش ترحیم می گذشت با هیجان بخش های دیگر را دنبال می کرد و منتظر فردا می شد.
No comments:
Post a Comment