Wednesday, October 24, 2012

Douze

خانه سالمندان را در واقع توی یک هتل قدیمی به پا کرده بودند. به قدرت خدا هر روز هم یک جای کار می لنگید و پای عمله و بنا همیشه به خانه باز بود. همه چیز کمابیش مثل یک مسافرخانه داغان و خلوت مانده بود جز اینکه اتاقها دیگر قفل وبست نداشتند. کی می دانست کی کدام پیرمرد فراموشی می گرفت و خودش را در اتاق گیر می انداخت؟ یا کی ممکن بود یک پیرزن هیستریک در را به روی دنیا ببندد و در اتاق سکته کند و دست هیچ کس بهش نرسد؟
خلاصه کلام، مسافرخانه، کاروانسرای شاه عباسی بود. انگار که با پیر شدن و ناتوانی دیگر هیچ چیزت لازم نبود از چشم دیگران پنهان باشد. لازم نبود برای لباس عوض کردن در را ببندی، نمی توانستی یواشکی توی تخت لواشک بخوری یا برای نوه های دوروپرتت چیزی ببافی. بدتر از همه اینکه باید جلوی چشم همه، مثل یک نمایش بزرگ، از این زندگی دست می کشیدی
همه ماجرا را برایت تعریف کردم تا فکر نکنی که چطور رویم شد در بیست و هشت سالگی به این و آن دروغ بگویم، یواشکی به اتاق مدیریت خانه رخنه کنم و مثل یک دزد واقعی کلید اتاق نوزده را بدزدم. همه این کارها را کردم که زنی که یک عمر عاشقانه دوستم داشت، بزرگم کرد و بهترین مادربزرگ دنیا بود، سرش را آسوده به زمین بگذارد و بمیرد

دوازدهم



راهرو تاریک بود و ادوارد که داشت به سختی به دنبال آپارتمان مورد نظرش می شد متوجه لکه بزرگ آبی که جلوی پایش بود نشد و ناگهان خودش را نقش بر زمین یافت. به خودش که آمد، روی زمین نشسته بود و داشت خودش را تمیز می کرد که نور انتهای راهرو توجهش را جلب کرد. ولی چیزی که بیشتر از آن توجهش را جلب کرد کلیدی بود که از در کناری اش آویزان بود. ادوارد یک عادت عجیبی در خواندن داشت که از خلق و خوی عجولش می آمد. کلمه ها را با حروف اول و آخرش می خواند و میانه کلمه را آن جور که به نظرش بود کنار هم می گداشت و کلمه را می خواند. برای همین آن روز در آن راهروی تاریک به جای نوشته روی جا کلیدی شیشه ای که نوشته بود "شماره ۱۹ مجتمع افق " خواند "شماری ۱۹ افقی". در همان چند ثانیه ای که داشت با خودش کلنجار می رفت که ۱۹ افقی به چه معناست خانمی با عجله از کنارش رد شد و به سمت در رفت و کلید رو از روی در برداشت. خوشحال بود که کلیدش را پیدا کرده برای همین وقتی به سمت ادوارد که برگشت یک لبخند بزرگی تحویلش داد. ادوارد که هنوز درگیر موضوع جاکلیدی بود از این فرصت استفاده کرد و پرسید ببخشید می تونم بپرسم این چیزی که روی جا کلیدی شما نوشته شده به چه معناست، شماره ۱۹ افقی یعنی چی. زن که هانا نام داشت یه مقداری گیج شده بود گفت می بخشید چی گفتید و ادوارد در جوابش دوباره سوال را تکرار کرد. هانا که انگار تازه متوجه سوال شده بود گفت خوب این به این خاطره که ما نوزدهمین ساختمون افقی هستیم. گفت هیچ وقت فیلم جان مالکویچ بودن را دیده ای، آنجا یه طبقه ای است به نام طبقه ۷ و نیم که آدم ها می توانند داخل آن شوند و یک طبقه مخفی است. حقیقت اینه که اون فیلم بود ولی این ساختمان ما یک چیز واقعیه. اینجا ۳۰ تا ساختمون کنار هم قرار گرفته. هر کدوم به بعدی وصله و هر آپارتمان یک دری داره که به مجتمع قبلی باز می شه. یعنی الان که من تو مجتمع ۱۹ هستم توی خونم یه دری دارم که به یک راهرویی مثل همین توی مجتمع ۱۸ باز می شه. ولی این در فقط از تو باز می شه و من نمی تونم از مجتمع ۱۸ وارد خونه‌ام بشم. در حقیقت همین الان که ما اینجا هستیم یه دری در جلوی ماست که از آپارتمان شماره ۲۰ میاد ولی یک جوری طراحی شده که می نمی تونیم ببینیم چون قرار نیست برای عبور و مرور استفاده بشه. به طور کلی این مجتمع طوری طراحی شده که ۳۰ تا ساختمون افقی و ۳۰ طبقه داره و توی هر طبقه ۱۲ تا واحد. اون جایی که برای اولین بار اینجا رو طراحی کردند ایده شون این بود که آدم های ۲۰ - ۵۰ ساله رو بر اساس ماه و روز تولدشون توی واحد ها جابدهند. در واقع توی هر طبقه آدم هایی که در یک روز مشخص از ماه به دنیا اومدند قرار دارند. یعنی توی این طبقه همه مثل من ۱۹ ماه به دنیا اومدند. ادوارد اصلاً این حرف هایی رو که هانا داشت هانا براش می گفت رو باور نمی کرد. اینقدر ها این طرف های شهر نمی اومد و الان هم برای انجام کاری اومده بود. ولی حتی الانم که از توی خیابون اومده بود مجتمع به این بزرگی ندیده بود. برای همین اصلا نمی دونست که این حرف های هانا رو چه جوری قبول کنه. ولی هانا با چنان اعتماد به نفسی همه چیز را تعریف می کرد و راجع به تاریخچه و مشخصات ساختمون حرف می زد که جای هیچ شکی باقی نمی گذاشت و ادوارد چاره ای جز قبول کردن نداشت. ماجرا به اینجا که رسید هانا رو به ادوراد گفت حالا از همه این ها گذشته تا کی می خوای روی زمین بشینی نمی خوای بلند شی و در حالی که بهش کمک کرد تا بتونه از روی زمین بلند شه گفت که بهتر از این به بعد نوشته ها را با دقت بیشتری بخونی، اینجا مجمتع افقه و هیچ چیزی به اسم ۱۹ افقی اینجا وحود نداره ولی خوب کی می دونه شاید یه جای دیگه باشه.

twelve


به هم اتاقی ام گفتم «از اول راهرو شروع کن به دوییدن به درِ اتاق من که رسیدی برو توی قفل همون جا بی‌ حرکت وایسا.» شروع کردم به ضبط کردن بهش اشاره کردم بیا. دوید به درِ اتاق که رسید خشک‌اش زد. گفتم «خب، یه بار دیگه.» شروع کرد به دویدن. به در که رسید دوباره ایستاد. گفتم «چرا توی قفل نمی‌ری.» رو کرد بهم گفت «تو خودت می‌فهمی داری چی‌ کار می‌کنی‌؟» گفتم «نه؛ خب که چی‌؟» خندید گفت «آخه این خیلی مسخره ست. یعنی‌ چی‌؟ من چه جوری برم تو قفل؟! بعد گیریم که رفتم. بعدش چی‌؟»

گفتم «همین طوری ازت می‌گیرم. تا وقتی‌ یه نفر بیاد نزدیکِ در ببینم واکنش‌اش به تو چیه. بعد همون رو نگه می‌دارم. بقیه ی فیلم رو پاک می‌کنم. اسم‌اش هم می‌ذاریم واکنش به پسری ۱۹ ساله، که خودش را از قفل درِ هم اتاقی‌اش حلق آویز کرد

 بی‌ حوصله شد. گفت «ببین یه بار دیگه می‌رم. برای بار آخر. تونستم برم تو قفل که هیچی. اگه نتونستم، همون رو ضبط می‌کنی‌. اسم‌اش هم هر چی‌ دل‌ات می‌خواد بذار. من خسته شدم.»

گفتم «باشه.»

 شروع کرد از اول راهرو دوییدن تا به درِ اتاق‌ام رسید، مکث کرد.

از پشت دوربین آمدم کنار، بلندش کردم و چپاندم‌اش توی قفل. راحت‌تر از آن که فکر می‌کردم آنجا جا شد.

آمدم که برگردم تا بقیه ی فیلم را بگیرم، دیدم پاهای ام توی قفل گیر کرده اند!

Sunday, October 14, 2012

onze

وقتی به سفر می‌رفت با خودش عهد کرد هیچ کس را با خودش نبرد. رئیس گند دماغ متوقعش، خواهر غرغرویش که یک بند از زندگی و بچه هایش شکایت داشت، دوستان و آشنایان مزاحم و بادمجان دور قاب چینش. می خواست همان طور که در دل تنهاست، این آدمها هم تنهایش بگذارند. بگذارند نفسی بکشد که قبلا از سینه آنها درنیامده باشد. دلش می خواست برود جایی که نوری نباشد. با این حساب موفق شده بود. تنها چیزی که شب صحرا را روشن می‌کرد چراغ قرمز بالای کله خودش بود. ستاره ها عمیق و بی نظیر با نوری که در هیچ شهر خراب شده‌ای نمی شود دید، می درخشیدند. اما وقتی نور قرمز صخره را روشن کرد، همه چیز عوض شد. روبریش زیر ستاره هایی که خیلی آشنا می زدند، تصویر خیلی آشنایی بود: مار بوایی که فیلی را بلعیده است. با این صحنه ناگهان مادرش حاضر و کامل آنجا بود. داشت برایش کتاب محبوب بچگی ها را می‌خواند. داشت با انگشتهایش روح پسرک را به همه آدمها گره می‌زد. صدای مادرش را می شنید :«شازده کوچولو گفت از این آب به من بده. من تشنه این آبم». مرد که حالا پسرکی شده بود مدتها در برابر صخره ایستاد. یادش به کتاب دیگری افتاد، به زمین انسانها. آنجا که می گفت:«اکنون آتش زبانه می‌کشد. سوختن فانوس خود را در بیابان با شوری مذهبی تماشا می کنیم. پیام پرتوافشان بیصدای خود را می‌بینیم که در تاریکی شب می‌درخشد. من فکر می کنم که این پیام گرچه از هم اکنون غم‌انگیز است، حامل یک دنیا عشق نیز هست. هر چه که ما آب می‌خواهیم اما خواهان ارتباط نیز هستیم. در آرزوی آنیم که آتش دیگری در تاریکی روشن شود. تنها آدمهایند که صاحب آتشند. » تنها آدمها

یازده


همه جا ازش به عنوان سیاره سیزدهم یاد می شد. حتی بعد از اینکه این حقیقت بر همه مسجل شده که پلوتون سیاره نیست و منظومه شمسی تنها یازده سیاره دارد هم دیگر کسی حوصله نداشت آن نور قرمز رنگی را که بعضی شب ها در کناره های جزیره دیده می شد را سیاره دوازدهم صدا کند. آخر آن همه آدم سالخورده جزیره سال ها عادت کرده بودند که به پیاده روی های شبانه آدام لقب سیاره سیزدهم را بدهند. اولین بار یکی از آدم های جزیره از بالای یک تپه ای تصویر نور قرمز را بر روی آب دیده بود و با خودش فکر کرده بود که حتماً رنگ قرمز از سیاره زهره است که بر روی آب افتاده بود ولی بعد یادش آمده بود که آن زمان موقع دیدن سیاره زهره نیست و با خودش به این فکر افتاده بود که یا نور از سفینه فضایی است و یا یک جسم فضایی قرمز رنگ جدیدی در آسمان پیدا شده است. بعد یک هو ترسیده بود از فکر موجودات بیگانه و این حرف ها و رفته بود خانه. ولی فردا توی قهوه خانه کوچیک جزیره حرف اون نور قرمز تو دهن همه بود و این اسم سیاره سیزدهم هم از همون جا اومده بود. اول به صورت شوخی آدم ها ازش یاد کرده بودند و کم کم دیگر برای همه جا افتاده بود. بعد که تازه همه داشتند با جدیت راجع به موضوع حرف می زدند آدام از در اومده تو و یک هو وسط همه بحث ها گفته بود که سیاره کودومه اون من بودم که داشتم تو آب های کنار دریاچه دنبال ماهی می گشتم. حالا اینکه چرا باید با اون چراغ قرمز رنگ روی سرش دنبال ماهی می گشت و یا اینکه چرا اصلا باید نور چراغ قرمز می بود چیزهایی که بود آدام اون روز برای کسی نگفت. تنها چیزهایی هم که آدم ها بعدتر فهمیدند این بود که هر سه شنبه آدام چراغ را روی سرش می گذاشت و قسمتی از کناره های جزیره را زیر پا می گذاشت. بعضی وقت ها جنوب، بعضی وقت ها شرق گاهی هم شمال غربی. آن اول ها ماجرا داغ بود، هر کسی چیزی می گفت. شایعه زیاد شده بود، می گفتند دارد به موجودات فضایی این جوری علامت می دهد. بعضی ها می گفتند دنبال یک ماده خاصی می گردد که به رنگ قرمز انعکاس خاصی دارد و از این جور حرف ها. بعد ها دیگر برای مردم عادی شد و چیزی خاصی نمی گفتند بجز همان شوخی مرسوم سیاره سیزدهم که گاه و بی گاه وقتی غربیه ای به شهر می آمد برایش تعریف می کردند. ولی هیچ کس هیچ وقت نفهمید که آدام تنها برای انعکاس رنگ قرمز در آب اینکار می کرد. یک جور خوبی دیوانه اش می کرد. همانطور که آنجا کنار آب می ایستاد و آب قرمز رنگ نگاه می کرد و محو تماشایش می شد. این شده بود تفریح تنهاییش. چیزی که در این دنیا تنها برای خودش بود و نه هیچکس دیگر.

Saturday, October 13, 2012

eleven


نقاش درهٔ نارنجی‌ها* در جواب یکی‌ از دوستان نزدیک‌اش که از او پرسیده بود «چرا بعد از گذشت ۲۴ سال از مرگ‌ات هنوز کمرنگ نشده‌ای» پاسخ داد:
«سایه‌ای است شبیه به انسان، که مدت هاست به من خیره شده و هیچ نمی‌گوید. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم بدانم بالآخره از جان‌ام چه می‌خواهد و قصد دارد تا کی‌ به این کارش ادامه دهد.»

 او این پاسخ را گرچه به مزاح عنوان کرد اما جدی جدی هنوز بعد از گذشت ۲۴ سال کمرنگ نشده.

dix

 در این شهر هیچ چیز آنچه می نماید نیست. مسافر کنجکاوی که از حد توریست بودن به مقام اندکی اقامت در نیویورک ترقی می یابد، به سرعت این را می فهمد که زیر پوست این ساختمان باشکوه و تاریخی که کبوترها آسوده بر کناره های پنجره های پرنگارش لمیده‌اند، اندرونه یک دیو پنهان است. راهروهای تاریک و باریک، پله های چرخانی که باید خود را یک وری از آنها تا طبقه خدا می‌داند چندم بالا بکشی، مثل روده هایی بی‌شکلند. حتی بوها هم در آنها گیر می‌افتند. بوهایی که انگار سالهاست در سرگردانی راه خود را به زیر آسمان گم کرده‌اند. خیلی از اتاقها از نعمت پنجره ها بی بهره‌اند چون در جریان گران شدن ارزش یک وجب خاک در این شهر، هر خانه‌ای بارها و بارها نصف شده‌است. دیوارهایی اتاقها، حمام ها، آشپزخانه ها چونان آن معمای قدیمی نصف و نصف و نصف کرده‌است. اما حمامها! ای مسافر، حمام ها می‌توانند وحشت‌انگیز ترین اسرار این شهر باشند. جایگاه باستانی پاکیزگی از قضا خودش سهمی از آن ندارد. این داستان دهشتناک را اما پایان نیکویی هست چونان که اغلب دیوها درقلب قلبشان زیبا هستند. اگر به مقام سکونت در این شهر برسی، این چاله های دهشتناک را خواهی دید که تن به نمایاندن جزیی ترین جزییات از روح تو داده اند. شبها که خانه را به خود رها می کنی، آنها همان کتابهایی را می خوانند که تو دوست داری، شمعی را روشن می کنند که بویش به تو آرامش می دهد و به طرز عجیبی به همان موسیقی‌ای گوش می دهند که تو می‌پسندی

برگی از کتاب شهرهای نامریی

ده



لری این را چسبانده بود پشت در دستشویی  زیرش هم نوشته بود که اگر هنوز راجع به آن هدفون بالای سرت سوال داری، پس باید بیشتر فکر کنی. همیشه می گفت دلش خیلی وقت است برای نوارهای کاست تنگ شده است. می گفت چند سالی است که دارد یک مجموعه موسیقی جمع می کند که برایش کاربرد خاصی دارد و اگر الان دوران نوارهای کاست بود همه شان را روی یک نوار می ریخت و می داد به هر آدمی که خیلی دوستش دارد. ولی می دانست که دیگر دوران این کارها نیست، سال هاست که آدم ها تنها موسیقی را از اینترنت پیدا می کنند و هر کسی همه چیز را روی میوزیک پلیر فردی اش گوش می دهد، حتی دیگر از سی دی هم کمتر استفاده می شود. به هر حال این چیزی بود که چند وقتی بود که بهش فکر می کرد و دلش می خواست. ولی برای همین بیشتر آن گلچین موسیقی اش را برای خودش نگه داشته بود. گاهی وقت ها، مثل آخرین دفعه که این آهنگ را به مجموعه اش اضافه کرده بود، به دوستانش آهنگ را معرفی می کرد ولی دیگر حس مجموعه بودن را نداشت. موسیقی هایی که جمع کرده بود همه یک ویژگی مشترک داشتند، همه می توانستند زمان را برایش نگه دارند. می توانستی موسیقی را شروع کنی و همین طور به گوش دادنش ادامه دهی بدون اینکه کارخاصی بکنی. می توانستی بنشینی یک گوشه و آن آهنگ را بگذاری روی تکرار و همین طور یک گوشه بنشینی. برای همین هم آن هدفون را گذاشته بود توی دستشویی. می گفت توی وان که دراز می کشی و یکی از آنها را می گذاری تا برایت تکرار شود، انگار که در همان حال جاودانه می شوی، در همان لحظه در همان آهنگ.

Saturday, October 6, 2012

ten


«ماموریت را یک گیراُفتادگی در حمام گزارش داده بودند. سر یک نوجوان تا قسمت گردن در کاشی حمام گیر کرده بود!»

*
«نور چراغ قوه‌ام روی کاشی‌های حمام بود که برق‌ها به همان ناگهانی‌ای که رفته بودند دوباره برگشتند. چشم‌ام به پرده‌های اتاق افتاد، مثل دفعه‌ی اولی که از بیرون به آنها نگاه کرده بودم، بسته شده بودند. بدون اینکه بخواهم دنبال دلیل بازشدن و بسته‌شدن پرده‌ها باشم، فقط می‌خواستم زودتر از آن خانه خارج شوم. نزدیکِ در خروجی بودیم که زن جوانِ قد کوتاهی با موهای بلند، از پله‌ها پایین آمد. از ما تشکر کرد و کنار پیرمرد ایستاد و منتظر رفتن‌مان شدند. در را که پشت‌سرمان بستند، صدای خنده‌های‌شان بلند شد! زمانِ برگشت به ایستگاه، همه اعضای تیم به همدیگر قول دادیم، اتفاق‌های آن شب را برای دیگران به شکل یک ماموریت معمولی روایت کنیم. داستان ساختگی‌ای خلق کردیم و همان را برای همه تعریف می‌کنیم. انگار همان نیرویی که مانع از سوال‌پرسیدن من از اهالی آن خانه می‌شد، بین اعضای تیم هم رخنه کرده و اتفاق‌های آن شب را تبدیل به راز مگویی بین ما کرده است.»

*
من امروز بازنشسته شده‌ام و در کنار همسر و بچه‌های‌ام روزگار می‌گذرانم. از دامادها و عروس‌های‌ام راضی هستم و نوه‌های‌ام را عاشقانه دوست دارم. و یک پسر نوجوان هم در خانه‌مان هست که وقتی این خاطره را با خود مرور می‌کردم، یاد او افتادم و باعث شد متن بالا را برایتان بنویسم؛ تا شاید کسی بعد از خواندن این داستان بتواند کمکی به ما بکند. چون پسر کوچک من عادت بدی دارد و ما مادرش را به دلیل همین عادت بد از دست دادیم. پیرزن آنقدر غصهٔ سر پسرش را خورد تا مرد. متاسفانه پسر من هر وقت حمام می‌رود، سرش را به کاشی‌های حمام می‌کوید.

خدمت مى رسيم

على و ساناز در تعطيلاتند

Tuesday, October 2, 2012

nine


آخرین باری که کاغذ خوردم ۴۰ ساله بودم. برای یادآوری دوران کودکی لازم بود.
یک تکه کاغذِ کنده شده از دفتر دانش آموزِ زیر سن قانونی،
به همراه یک کپی‌ از شناسنامه ی یک مهاجر کاملا قانونی،
و ته برگ‌ِ آخرین چک دریافتی از طرفِ رئیس خوش اخلاق اما داغونی،
که مثل غول‌های بیابونی، کار می‌کرد و پول در می‌آورد به چه فراوونی.
غیر از تکه کاغذِ اول، بقیهی کاغذ‌ها ربطی‌ به یادآوریِ زمان بچهگی نداشت، پس مچالهی شان کردم و در یک لقمهی جداگانه از کاغذِ دفتر بلعیدم شان و با کمک چند جرعه آب در شکم تبدیل به خمیرشان کردم... بیشتر از این اذیت تان نکنم. یادآوری را بلوف زدم. دروغ مصلحتی بود. برای اینکه معده دردم ساکت شود این‌ها را می‌خوردم. در پیاده رویی که پیدا کرده بودم از این جور کاغذ باطله‌ها آویزان می‌کنند. جای بدی هم نیست چون [برای من] به اندازهی کافی‌ دور و پرت بود تا کسی‌ آشنایی نبنتم. دیگر مزهی کاغذ داشت برای‌ام جالب می‌شد. نهار‌ها مهمان پیاده رو بودیم خلاصه. ساده، بی‌ ادعا، خیلی‌ خیلی‌ صمیمی‌...