Saturday, September 29, 2012

neuf

از وقتی یادش می‌آمد همیشه وظیفه به یاد آوردن بر عهده همسرش بود. به یاد آوردن اولین باری که با هم خرید رفتند، اولین باری که در خیابان دویدند، اولین باری که هر دو با هم و در یک لحظه به چیزی در ویترینی ابراز علاقه کردند، فهرست غذای اولین مهمانی در خانه دو نفره، جایی که اولین بشقابهایشان را خریدند و هزاران چیز دیگر از زندگی. همیشه سرش را روی دامان همسرش می گذاشت و خواهش می کرد یکی از قصه هایشان را بگوید. آن وقت همسرش یکی از خاطره هایشان را بیرون می کشید: قصه اولین باری که ماشین لباس شویی همه لباسهایشان را به گند کشید یا آن بار پیاده‌روی طولانیشان از سر تا ته خیابان دراز شهر
تصویر دیوار لایه لایه از ورقهای کاغذ کج و کوله و رنگ باخته و در صدها باران آب کشیده به دلهره‌اش می انداخت. انگار دیوار بار هزاران خاطره چندین زندگی را به دوش می‌کشید. دیگر قشنگ نبود. سنگین بود و خسته. ناگهان هراسان شد: نکند بیش از حد به همسرش فشار آورده؟ نکند بار بی اندازه‌ای به دوشش گذاشته تا خودش همیشه شاد و سبکبار به گذشته‌ای فکر کند که هرگز سنگینی نگه داشتنش را قبول و حس نکرده؟
چند لحظه بعد از کنار دیوار گذشت. هنوز دلش شور می زد اما از یک چیز مطمئن بود. ذهن دقیق و بی نقص همسرش هیچ وقت اینقدر در هم و آشوبناک نبود و نمی شد. ذهن او همیشه پاک ودرخشان بود: آفتاب ابدی‌ای در یک ذهن بی لک

نه


همیشه می گفت‌ خاطره فقط خاطره نیست. شمشیر دو لبه است. زندگی ات را جلو می برد، انرژی حیات برایت می آورد. روزهای سرد زندگی را گرم می کند، ولی اگر حواست به  حال و روز الانت نباشد همان خاطره ها زخمت می زنند. همان ها تکه تکه ات می کنند و اسیر می شوی در چنگالشان. ممکن است که همیشه همراهت نباشند، ولی یک وقت هایی آنچنان دوره ات می کنند که از دست شان گریزی نیست. می گفت یک جایی هست در آن دور دست ها، در یکی از شهرهای قدیمی کشور همسایه که دیوار خاطرات دارد. آدم ها می روند آنجا و خاطره ای را که بیشتر دوست دارند ولی دارد نابودشان می کند را می نویسند و می گذارندش آنجا روی دیوار. آدم ها خاطره طولانی نمی نویسد. همه آن چیزی را که از خاطره شان دارند را در یک کلمه خلاصه می کنند و گذارندش آنجا. اگر نگاه کنی انگار که داری لغت نامه بزرگ می بینی. آنجا که بشینی آدم ها می آیند و قصه هایشان را برایت تعریف، از همه چیز و همه کس می شنوی. حرف که می زنند چیزها روشن تر می شود، انگار که خاطره شان را بشکافند تا هسته اش را بیابند. گفت یک بار کسی را دیده که صبح تا نزدیک های غروب نشسته بود آنجا و هیچ چیز نمی نوشته. یک کاغذی جلویش بود که رویش نقاشی می کشیده ولی دستش به نوشتن نمی رفته. آخر سر رفته بوده پیشش و سز صحبت را باز کرده بوده. لازم نبوده که خیلی تلاش کند تا صحبت را شروع کند، بالاخره همه برای کار مشابهی به آنجا می آمدند. گفت که برایش از زندگی اش گفته، از کار و بارش، از چیزی که به اینجا رسانده بودش. از گل های شمعدانی کنار پنجره، از پنحره رو به کوچه، از رفیقی که ساعت های طولانی را با هم در کنار آن پنجره گذارنده بودند. از جنگ داخلی گفته، از برادر کشی ها، از کوچه های پر از خون، از آدم هایی که دیگر خوشحال نبودند. از پایان جنگ گفته بوده، از رفیقش که دیگر زنده نبود، از گل های شمعدانی که دیگر جان نداشتند. آمده بود آنجا تا رفیقش را روی این دوار جایی بزارد و برود. غروب که نزدیک شده بود آخر سر روی کاغذش نوشت  بود "شمعدانی" و گذاشته بودش روی دیوار و رفته بود. سر آخر هم گفت که خودش همه رفته بوده آنجا تا چیزی را فراموش کند ولی دلش نیامده که خاطره خودش را آنجا بنویسد. یک ده روزی هر روز از صبح می رفته آنجا، پای دیوار می نشسته تا شب. آدم های مختلف را می دیده، با بعضی هاشان حرف می زده، یک سری ها را هم فقط به تبادل نگاهی بسنده می کرده. گفت ده روزی آنجا بودم و باعث شد که خیلی چیزها را جور دیگری ببینم، از زندان خاطره هایم در بیایم. ولی آخرش دیدم که نمی توانم آن جا بمانم، انگار که داشتم در لابلای خاطرات آن آدم ها غرق می شدم. روی کاغذی نوشتم "دیوار خاطرات" و گذاشتمش همان جا پایین دیوار و برگشتم به خانه.

Saturday, September 22, 2012

huit

هر دوتایشان در چشمهایم تار می‌شوند. از اشک است یا اینکه دلم نمی‌خواهد نگاهشان کنم؟ پسرک را دوست داشته‌ام. مدتها ساکت و از دور، فقط با چشمانم دوستش داشته‌ام. بعدها جرات کردم نزدیکش شوم، ازش دلبری کنم. به اینجا و آنجا دعوتش کنم تا اینکه بالاخره یک شب تابستانی وقتی کنار پل بروکلین بستنی لیس می زدیم سرم را خم کرد و دهانم را با طعم قهوه و کارامل بوسید. خانه‌اش آن وقتها در ویلج بود. خانه ام آن وقتها در گرین پوینت بود. پل بروکلین ما را به هم وصل می‌کرد. عشقبازی پرشورمان را که زندگی را می‌مکید
حالا آسمان خاکستری است. هر کسی از این آدمهای خسته کننده آبجویی به دست با کسی گپ می‌زند و از محاسن مهمانیهای روی بام داد سخن می‌دهد. دخترک دیگری روبرویش ایستاده، دلبری می کند و پل بروکلین در دوردستها، در پشت چشمهای مه آلود من آنها را به هم وصل می‌کند

هشت


یک روزی جنت از لری پرسید که لری چرا اون عکسی رو که از من و استیو روی تراس خونه ات گرفتی این جوریه. چرا ما توش نقطه فوکوس تصویر نیستیم. حالا نه اینکه فکر کنی من خیلی عاشق تصویر خودمم، فقط خواستم بدونم چرا؟ لری هم با همون شیطنت همیشگی اش گفت، بزار من یه سوالی ازت بپرسم. اگه توی یه ساختمون در حال سوختن باشی بین یه گربه و تابلوی پیکاسو کدوم رو برای نجات دادن انتخاب می کنی. بعد حتی بدون اینکه به جنت فرصت جواب دادن بده خودش گفت، خوب البته تابلوی پیکاسو رو و بعدش قاه قاه خندید. حرص جنت در اومده بود ولی حاضر نبود که از رو بره. برای همین باز شروع کرد تا همون سوال رواز لری پرسیدن. گفت و گفت تااینکه لری بالاخره جوابش رو داد. لری گفت، می دونی من عکاس نیستم ولی عکاسی زیاد کردم، دوست دارم این کار رو. . یکی از چیزهایی که در عکس همیشه هست نوستالژیه. عکس رو می گیری و اون عکس یک زمان و مکان خاص رو چنان برات ثبت می کنه که دیگه حتی اگر هم بخوای فراموشش کنی هم، اون عکس اجازه نمی ده. همه چیز در اون لحظه ثابت می شه برای همیشه، تو، آدم های اطرافت و محیطت. می دونی اون بالا، روی تراس خونه من از شما عکس های زیادی گرفتم. عکس هایی هم از شما گرفتم که شما توش محور اصلی عکس باشید ولی این یکی رو بهتون دادم. وقتی اون بالا توی تراس خونه نگاهتون می کردم، با خودم فکردم که پنج سال، ده سال و یا بیست سال که دیگه به این عکس نگاه کنید هی مدام می خواهید خودتون رو مقایسه کنید با الان و بگید که ما اون موقع این شکلی بودیم یا اون شکلی بودیم. خوب چه کاریه آخه؟ برا همین این عکس رو بهتون دادم. چون جای فکر کردن توش براتون هست. می تونید خودتون رو هر جور که دوست دارید تصور کنید، این عکس می تونه با شما پیر بشه و هر وقت که بهش نگاه کنید خود همون روزتون رو توش ببینید. شاید این بد باشه، شاید یه گذشته غیر واقعی رو براتون تصویر کنه ولی خوب اون تصویر خودتونه به هر حال و چیزیه که در اون زمان از خودتون یادتون می یاد. دیگه من اون قسمت رو به خودت واگذار می کنم.

eight


در یکی‌ از فقیر‌ترین شهرهای دنیا که نام‌اش را هرگز در رسانه‌ها اعلام نمی‌کنند، -و این به خاطره حفظ آبروی چندین و چند هزار ساله ی شهر فقیر است- قانونی وجود دارد که برطبق آن زنان و مردان در روزهای تعطیل حق ندارند با همدیگر دعوا کنند. هیچ توجیه و حرف مفتی هم پذیرفته نیست، که مثلا «این دفعه دیگه خیلی‌ از دستش عصبانی‌ام» یا «دیگه به اینجام رسیده» و غیره. 

یک روز «خانم قهوه‌ای» که از تحمیل چنین قانون مسخره‌ای جان‌اش به لب‌اش رسیده بود، تصمیم گرفت برای همیشه تکلیف‌اش را با خودش مشخص کند؛ با کمک تنی چند از دوستان پرمحبت و کم توقع‌اش بلیت پولدار‌ترین شهر دنیا را تهیه کرد و رفت و برای همیشه آنجا ماند. 
او از اینکه می‌تواند در روز‌های تعطیل با مرد‌ها دعوا کند خوشحال است. و روزی نیست که از او مقاله‌ای در باب «کمک به فقیر‌ترین مردمان دنیا» در روزنامه‌ها چاپ نشود.

Saturday, September 15, 2012

Sept

این کافه حوالی خیابان دوازدهم در برادوی بهترین جای دنیاست. یکی به این خاطر که اصلا کافه نیست، شکلات فروشی است. دو اینکه روبروی «سیاره‌ی ممنوعه» است. حالی می دهد که بنشینی و کافه موکایت را با عطر شکلات تازه فرو بدهی و این جوانک های عجیب و غریب را ببینی که به سیاره می روند و مدتها تویش می مانند و با دستی پر از کمیک و مانگا و عروسکهای جنگ ستارگان یا سوپرمن در می آیند. خب قبول دارید که این مکان بهترین جای تولید به مصرف برای هوادار حسابی‌ای مثل من است. این کمیک استریپ‌ها بارها و بارها نجاتم داده‌اند. از دست سوال بی جواب با زندگیت چه کار می‌خواهی بکنی، از دست روزهای ناامیدی کسی نبودن و هیچی نشدن، از دست آزار بچه های دیگر به خاطر همیشه چاق بودن، از دست شوهری که بیشتر از من کارش را دوست داشت، از دست روزهایی که مریضی بچه ها تمام نمی‌شد، از دست افسردگی‌ای که بعد از طلاق دنبالم می‌آمد، از دست کار یکنواختی که فقط برای پول درآوردن انجامش می‌دادم. حالا هم در حال انجام دادن آخرین خدمتشان هستند. اضطراب پیری و مرگی که در انتظارم هست در این صفحه های دوست داشتنی آب می‌شوند و می‌روند. من قهرمان چاق و شاد و بی نظیری هستم که در بهترین کافه این شهر، بهترین اوقات جهان را می‌گذراند و نقشه می کشد تا برای نوه هایش یک کتاب کمیک بنویسد

هفت


اسمش بتی بود ولی کوپونی صدایش می کردند. بیشتر وقت ها روزنامه دستش بود و یک گوشه ای نشسته بود و داشت صفحاتش را زیر و رو می کرد. هر وقت کسی بهش می گفت امروز چه خبر بوده توی دنیا، یکی دو تا کوپون خرید محصولات مختلف را که از روزنامه بریده بود از جیبش در می آورد و بهش می داد و می گفت امروز خبر تخفیف این ها اومده. اصلاً برای همین کوپونی صدایش می کردند. همیشه در جیبش یک سری کوپون تخفیف جنس های مختلف را داشت. یک سری آدم ها بودند که برای شان از تخفیف های مختلف کنار می گذاشت و هر چند وقت یک بار می رفت بهشان می داد. علاوه بر کوپون های تخفیف، کمیک استریپ های توی روزنامه ها را هم دوست داشت و با ذوق و شوق برای بچه ها می خواند. برای همین یک سری ها هم با اسم بتی کارتونی ازش یاد می کردند. ولی حقیقتش این بود که توی روزنامه فقط دنبال آگهی های ترحیم بود. حوصله نداشت برای آدم ها توضیح بدهد که چرا آگهی های ترحیم را بالا و پایین می کند برای همین هر وقت کسی ازش می پرسید که در روزنامه امروز چه خبر است و یا چرا روزنامه اینقدر روزنامه می خواند، به جای اینکه همه داستان زندگی اش را شرح بدهد، با کوپون جواب شان را می داد. دنبال خواهرش می گشت. بیشتر از ۶ دهه از جنگ می گذشت ولی هنوز موفق نشده بود که خواهرش را پیدا کند. همان سال های اول بعد از جنگ فهمیده بود که زنده از اردوگاه خارج شده و این آخرین خبری بود که ازش داشت. سال ها بعد وقتی داشت همین طور روزنامه عصر را ورق می زد آگهی ترحیم یکی از افراد دور فامیل شان را دیده بود که سال ها ازش بی خبر بود. در همان حالی که داشت ذهنش را به دنبال خاطراتی که از آن مرد داشت زیر و رو می کرد این ایده به ذهنش رسید که اگر هر روز این صفحات را دنبال کند شاید ردی از خواهرش پیدا کند. هر روز روزنامه را با یک نگرانی باز می کرد. از یک طرف دلش می خواست به این همه سال انتظار پایان دهد، دلش می خواست یک خبری از خواهرش پیدا کند ولی در همین حال دلش می خواست که آگهی ایی از خواهرش آنجا نباشد. آخر چطور آدم می تواند در انتظار مرگ کسی باشد که بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوستش دارد. هر بار که خبری از خواهرش در روزنامه نمی دید، امیدوار می شد که یک روزی از همین روزها به طور اتفاقی با خواهرش در یک مغازه کوچک برخورد کند و به آن همه سال انتظار پایان دهد. هر روز که بدون خبر از خواهرش از بخش ترحیم می گذشت با هیجان بخش های دیگر را دنبال می کرد و منتظر فردا می شد.

seven


«بیمارستان سی و هفت روزه» نام مکانی است که در آن روحیه‌های خرفت را بستری می‌کنند و بعد از ۳۷ روز همراه با بدن شان آن‌ها را دفن می‌کنند. از طرف رؤسای بیمارستان، به بازمانده گان، نفری یک کمیک استریپ، مناسب با سن شان، اهدا می‌شود. 

این کار در جهت تلطیف روحیه ی همراهان عزیز از دست رفته انجام می‌شود.

Saturday, September 1, 2012

six

جهان خیلی بزرگ است. بزرگتر از کوله ای که همه داشته هایم را جمع کرده، بزرگتر از کاپشن زرد کمرنگم که دارد تنگ می شود. بزرگتر از پوست هفده ساله ام. بزرگتر از این خیابانی که همه عمر خانه ام بوده. بزرگتر از دعواهای دایمی بزرگترها. دورتر از همه جاهایی که دوچرخه صورتی که با پس اندازم خریده‌ام می تواند برود. جاهایی هست که در کتابهایم نیامده. بوی جاهای دور را در این مهی که اطرافم را گرفته، بو می‌کشم. که مرا دعوت می کند، قوی و فریبنده. مثل خورشیدی که با چراغهای ماشین زرد غریبه کمی زودتر از هر روز بر من طلوع کرده

شش


صبح بود، افتاب هنوز خیلی بالا نیامده و خیابان مه گرفته هنوز ردی از شب به خود داشت. ماری نتوانسته بود دیشب خوب بخوابد. نزدیک های صبح دیگر رفته بود سر کشو میز توالت تا از بسته قرصی که برای کارِ خاصی آنجا نگه داشته بود، یک دانه بخورد تا یک چند ساعتی بخوابد ولی دلش نیامده به آن بسته دست بزند. در نهایت با همه تلاش هایش ساعتی خوابیده بود. صبح بیدار شده بود و آماده شده بود تا پیش از آنکه خیابان ها شلوغ شود خودش را با دوچرخه اش به مرکز شهر برساند. همین که از حانه بیرون آمد نور چراغ های ماشینی را در آن هوای مه گرفته از دور دید. یک لحظه به ذهنش رسید که این موقعیت ایده عالی است و می تواند برنامه ای را که چند ماهی بود در سر داشت را اجرا کند. با خودش فکر کرد که امروز باید یک کارهایی انجام دهد که بعضی ها شان مهم اند ولی وقتی آدم قرار است که بمیرد چه اهمیتی دارد. چند وقتی بود که به این نتیجه رسید که می خواست خودش را بکشد ولی هنوز نتوانسته زمان مناسب را پیدا کند. هر روز با خودش می گفت که یک مدتی لازم دارم تا کارهایم را سر و سامان دهم و بعد یک شبی با آن بسته قرصی که در کشو میز توالت است به رختخواب می روم و دیگر بلند نمی شوم. ولی یک جور تناقضی در درونش بود که نمی گذاشت آن شب موعود فرا برسد. کارهای نیمه کاره تنها بهانه بود، وگرنه آدمی که قرار است بمیرد که به این که کارها را نیمه تمام انجام دهد یا کامل خیلی فکر نمی کند. یک چیزی به این دنیا وصل اش می کرد. آن ته ذهنش می دانست که تنها کاری را که هنوز تمام نکرده نوشتن یادداشت است و بقیه حرف ها بهانه است. یک نامه ای نوشته بود که با خودش همیشه این طرف و آن طرف می برد. قرار بود که آخرین تماسش باشد با آدم های دنیا، اما نامه اش را دوست نداشت.  هیچ چیز بهتری هم نداشت که جایگزینش کند، برای همین همیشه آن شب موعود را به فردا موکول می کرد. هوز درگیر فکرهایش بود که ماشین آمد و آرام از کنارش گذشت. در آن هوای مه گرفته راننده آنقدر با احتیاط رانندگی می کرد که ماری اگر می خواست هم نمی توانست خودش را این جور بکشد. سوار دوچرخه اش رفت تا به کارهای روزش برسد و باز با خودش فکر کرد که بزودی آن چیزی را که دوست دارم می نویسم. با خودش فکر کرد که شاید زندگی ام از هر چیزی خالی باشد ولی نمی خواهم که مرگم این جور باشد. یک جور امیدی بود در ته ذهنش که برای خودش هم عجیب بود. بعد از مدت ها می خواست یک کاری با کمال میل انجام دهد و از این بابت خوشحال بود.