Friday, July 13, 2012

un

سخت است بدانیم اسمش چه بود یا چطور به آنجا رسیده بود . آنجا ایستاده بود. از دالان تاریک و خاک آلود گذشته بود و به آنجا رسیده بود. آن طور که با دمپایی های ارزان ولباسهای رنگ و رو رفته اش ایستاده بود، می توانستی تصور کنی که در حال قایم باشک بازی با خواهر کوچکش در پیک نیکی در روزی آفتابی به آنجا رسیده است.  دستش را دور بند کوله سفت تر فشار داد. شانه هایش کمی بیشتر به جلو خم شد. همه بدنش، عضلات منقبض شانه ها و استواری ساقها انگار به حروف الفبا، به کلمه ، به رمزی بدل می شد. و او ایستاده در آستانه دریاچه، در محضر درختان، در برابر آب ساکن و سکوت همه جهان معنی آن رمز را پیدا می کرد. چیزی داشت شروع می شد که قبلا در این جهان نبود. او داشت چیزی را شروع می کرد. سخت است بدانیم دقیقاَ چه چیزی را شروع می کرد اما به یقین چیزی در او، از او شروع شد و همه جهان را تغییر داد. شاید ایستاده در کناره دریاچه که نه بازتاب او بلکه خود او بود، نوشتن اولین داستان زندگیش را شروع می کرد

No comments:

Post a Comment