هر دوتایشان در چشمهایم تار میشوند. از اشک است یا اینکه دلم نمیخواهد نگاهشان کنم؟ پسرک را دوست داشتهام. مدتها ساکت و از دور، فقط با چشمانم دوستش داشتهام. بعدها جرات کردم نزدیکش شوم، ازش دلبری کنم. به اینجا و آنجا دعوتش کنم تا اینکه بالاخره یک شب تابستانی وقتی کنار پل بروکلین بستنی لیس می زدیم سرم را خم کرد و دهانم را با طعم قهوه و کارامل بوسید. خانهاش آن وقتها در ویلج بود. خانه ام آن وقتها در گرین پوینت بود. پل بروکلین ما را به هم وصل میکرد. عشقبازی پرشورمان را که زندگی را میمکید
حالا آسمان خاکستری است. هر کسی از این آدمهای خسته کننده آبجویی به دست با کسی گپ میزند و از محاسن مهمانیهای روی بام داد سخن میدهد. دخترک دیگری روبرویش ایستاده، دلبری می کند و پل بروکلین در دوردستها، در پشت چشمهای مه آلود من آنها را به هم وصل میکند
No comments:
Post a Comment