كيكو برای دوستش از زوجی که چند دقیقه پیش روی سکوی قطار دیده بود گفت. برایش گفت که به نظرش آقای جوان آشنا به نظر می رسیده ولی چون کیکو توی قطار بوده به خودش زحمت نداده برود و از نزدیک ببیند. تازه دلش نمی خواست که زحمت یک احوالپرسی اجباری را هم روی دوش خودش بگذارد. برای دوستش گفت که زوج جوان همدیگر را محکم بغل کرده بودند،انگار كه مي خواستند با هم خداحافظی كنند و يك جور وداعی را داشتند تجربه می كردند.اینها را که گفت ادامه داد،مي دونی چه چيز برای من جالب است، اينكه ما توی ژاپن عادت نداريم كسی رو بغل كنيم، من واقعا نمي دونم چه جور حسی دارد. موقع خداحافظی که شد، دوستش گفت مي خوای بغلت كنم و كيكو سرش رو به آرامی به علامت منفی تكون داد. اين كار رو با حالتی كرد كه انگار ادم سيری يه ظرف غذا رو رد مي كنه. تعارف نبود، الان دلش نمی خواست، اصلا ذهنش به سمت این که این موضوع رو الان تجربه کنه نمی رفت. کیکو همین طور آروم نشسته بود توی قطار و با خودش فکر می کرد که دلش می خواد یک مدتی رو همین جور توی قطار در حال حرکت باشه. یاد داستانی افتاد که چند روز پیش خونده بود. داستان راجع به يه شهر رو به فساد بود كه يك ناجی داشت كه ازش مواقبت مي كرد. ناجی یک قهرمان معمولی نبود. این خود شهر بود که قهرمانش رو بوجود می آورد. شهر يك جور موجود طبيعی زنده بود كه قهرمانش بخاطر اون بوجود مي اومد. بعد با خودش فكر كرد كه ولی قطار ها موجود های تنهايی هستند، هیچ وقت نمی تونند قهرمانی برای خودشون داشته باشند. هواپيما ها كه كلاً يك جور هايی موقتی هستند ولی قطار ها و اتوبوس ها دائمی ترند. با این حال هيچكس به فكرشان نيست. قديم تر ها كه اتوبوس ها صاحب داشتند حداقل يك رفاقتی بود بين ماشين و صاحبش بود. امااین روزها كه همه به شكل سيستم هاي شركتی در آمده اند، ديگر اتوبوس ها هم تنها شده اند. شايد دليلش اين باشد كه هيچكس دلش نمی خواهد همه عمرش را در قطار يا اتوبوس باشد. درست است كه اينها وسيله حركت اند و آدم سفر می کند. ولي آدم بعضی وقت ها می خواهد پاهايش را روی زمين بگذارد. مي خواهد كه حركت را با تمام وجودش حس كند. حتي شايد بخواهد بايستد. شايد هر كارش كه بكنی طبيعت قطار اين است كه ادم ها تركش كنند.
Saturday, July 28, 2012
پنج
كيكو برای دوستش از زوجی که چند دقیقه پیش روی سکوی قطار دیده بود گفت. برایش گفت که به نظرش آقای جوان آشنا به نظر می رسیده ولی چون کیکو توی قطار بوده به خودش زحمت نداده برود و از نزدیک ببیند. تازه دلش نمی خواست که زحمت یک احوالپرسی اجباری را هم روی دوش خودش بگذارد. برای دوستش گفت که زوج جوان همدیگر را محکم بغل کرده بودند،انگار كه مي خواستند با هم خداحافظی كنند و يك جور وداعی را داشتند تجربه می كردند.اینها را که گفت ادامه داد،مي دونی چه چيز برای من جالب است، اينكه ما توی ژاپن عادت نداريم كسی رو بغل كنيم، من واقعا نمي دونم چه جور حسی دارد. موقع خداحافظی که شد، دوستش گفت مي خوای بغلت كنم و كيكو سرش رو به آرامی به علامت منفی تكون داد. اين كار رو با حالتی كرد كه انگار ادم سيری يه ظرف غذا رو رد مي كنه. تعارف نبود، الان دلش نمی خواست، اصلا ذهنش به سمت این که این موضوع رو الان تجربه کنه نمی رفت. کیکو همین طور آروم نشسته بود توی قطار و با خودش فکر می کرد که دلش می خواد یک مدتی رو همین جور توی قطار در حال حرکت باشه. یاد داستانی افتاد که چند روز پیش خونده بود. داستان راجع به يه شهر رو به فساد بود كه يك ناجی داشت كه ازش مواقبت مي كرد. ناجی یک قهرمان معمولی نبود. این خود شهر بود که قهرمانش رو بوجود می آورد. شهر يك جور موجود طبيعی زنده بود كه قهرمانش بخاطر اون بوجود مي اومد. بعد با خودش فكر كرد كه ولی قطار ها موجود های تنهايی هستند، هیچ وقت نمی تونند قهرمانی برای خودشون داشته باشند. هواپيما ها كه كلاً يك جور هايی موقتی هستند ولی قطار ها و اتوبوس ها دائمی ترند. با این حال هيچكس به فكرشان نيست. قديم تر ها كه اتوبوس ها صاحب داشتند حداقل يك رفاقتی بود بين ماشين و صاحبش بود. امااین روزها كه همه به شكل سيستم هاي شركتی در آمده اند، ديگر اتوبوس ها هم تنها شده اند. شايد دليلش اين باشد كه هيچكس دلش نمی خواهد همه عمرش را در قطار يا اتوبوس باشد. درست است كه اينها وسيله حركت اند و آدم سفر می کند. ولي آدم بعضی وقت ها می خواهد پاهايش را روی زمين بگذارد. مي خواهد كه حركت را با تمام وجودش حس كند. حتي شايد بخواهد بايستد. شايد هر كارش كه بكنی طبيعت قطار اين است كه ادم ها تركش كنند.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment