Saturday, July 28, 2012

cinq

دستش را در کیفش کرد و دنبال سیگار گشت. عصبی و خسته... با همه چیز جنگیده بود. از کشوری بیرون آمده بود که برایش حق انتخاب شوهر هم قایل نبود. با پدر و مادرش جنگیده بود. پدر به شرط اینکه برگردد و سربه راه بشود و به میل او ازدواج خجسته و فرخنده ای بکند، اجازه داده بود برای درس خواندن به آمریکا بیاید. وقتی امسال نه و سال بعد کرده بود، پدر طردش کرده بود و مادر از ترس پدر دیگر با او حرف نزده بود. با همه جنگیده بود... با لهجه افتضاحش و ناتوانیش در ارتباط با مردم بیگانه. به جایی رسیده بود بالاخره. مرد زندگیش را در یک آمریکایی یهودی پیدا کرده بود ولی از ترس اینکه این مرد هم زندگیش را به او تحمیل کند حاضر نشده بود، سالها حاضر نشده بود به شهری که مرد در آن کار می کرد برود. سالی یکی دو بار پیش مرد رفته بود یا او پیشش آمده بود اما مرد جا نزده بود. پیشش مانده بود. خواسته بودش. با اینکه از دنیاهای بیگانه بیگانه بودند با او ازدواج کرده بود. همه زندگیش شده بود
پس از سالها زندگی مرد بعد از چند ماه کوتاه با سرطان رفته بود. حالا خستگی مانده بود و عصبانیت. دنیایی سیاه و سفید. خالی و تنها.  سرش را به نوری خیره کننده پنجره خم کرد. در دنیا رابطه ای برایش نمانده بود اما نور بیرون پنجره هنوز بود. میل جنگیدن هنوز بود اما

پنج




كيكو برای دوستش از زوجی که چند دقیقه پیش روی سکوی قطار دیده بود گفت. برایش گفت که به نظرش آقای جوان آشنا به نظر می رسیده ولی چون کیکو توی قطار بوده به خودش زحمت نداده  برود و از نزدیک ببیند. تازه دلش نمی خواست که زحمت یک احوالپرسی اجباری را هم روی دوش خودش بگذارد. برای دوستش گفت که زوج جوان همدیگر را محکم بغل کرده بودند،انگار كه مي خواستند با هم خداحافظی كنند و يك جور وداعی را داشتند تجربه می كردند.اینها را که گفت ادامه داد،مي دونی چه چيز برای من جالب است، اينكه ما توی ژاپن عادت نداريم كسی رو بغل كنيم، من واقعا نمي دونم چه جور حسی دارد. موقع خداحافظی که شد،‌ دوستش گفت مي خوای بغلت كنم و كيكو سرش رو به آرامی به علامت منفی تكون داد. اين كار رو با حالتی كرد كه انگار ادم سيری يه ظرف غذا رو رد مي كنه. تعارف نبود، الان دلش نمی خواست، اصلا ذهنش به سمت این که این موضوع رو الان تجربه کنه نمی رفت. کیکو همین طور آروم نشسته بود توی قطار و با خودش فکر می کرد که دلش می خواد یک مدتی رو همین جور توی قطار در حال حرکت باشه. یاد داستانی افتاد که چند روز پیش خونده بود. داستان راجع به يه شهر رو به فساد بود كه يك ناجی داشت كه ازش مواقبت مي كرد. ناجی یک قهرمان معمولی نبود.  این خود شهر بود که قهرمانش رو بوجود می آورد. شهر يك جور موجود طبيعی زنده بود  كه قهرمانش بخاطر اون بوجود مي اومد. بعد با خودش فكر كرد كه ولی قطار ها موجود های تنهايی هستند، هیچ وقت نمی تونند قهرمانی برای خودشون داشته باشند. هواپيما ها كه كلاً يك جور هايی موقتی هستند ولی قطار ها و اتوبوس ها دائمی ترند. با این حال هيچكس به فكرشان نيست. قديم تر ها كه اتوبوس ها صاحب داشتند حداقل يك رفاقتی بود بين ماشين و صاحبش بود. امااین روزها كه همه به شكل سيستم هاي شركتی در آمده اند، ديگر اتوبوس ها هم تنها شده اند. شايد دليلش اين باشد كه هيچكس دلش نمی خواهد همه عمرش را در قطار يا اتوبوس باشد. درست است كه اينها وسيله حركت اند و آدم سفر می کند. ولي آدم بعضی وقت ها می خواهد پاهايش را روی زمين بگذارد. مي خواهد كه حركت را با تمام وجودش حس كند. حتي شايد بخواهد بايستد. شايد هر كارش كه بكنی طبيعت قطار اين است كه ادم ها تركش كنند.

Saturday, July 21, 2012

quatre

هر وقت مایرا و چارلی این عکس را می بینند، دعوایشان می شود. البته این چیز تازه ای نیست. آنها از وقتی مایرا به دنیا آمد همیشه با هم دعوا داشتند: سر اینکه کی بغل بشود، کی عروسکها را بردارد، کی زودتر به ظرف دسر برسد یا کی خوشگل تر است. حالا که هر دویشان عکاسهای حرفه ای هستند، این عکس بیشتر از هر چیزی آتش بگومگویشان را روشن می کند که کدامشان زودتر به عکاسی علاقه مند بوده و از بدو خلقت عکاس بوده و اینها... چیزی که هیچ کدامشان در عکس نمی بینند اینست که کی این عکس را گرفته؟ چرا کله چارلی را قلم انداخته و روی چال گونه های مایرا تاکید کرده است. چیزی که این روزها مایرا دیگر به خاطر نمی آورد  پسرک نوجوانی است که همیشه مثل برادر از او مراقبت می کرد. همیشه در دعواها طرف او را می گرفت و مواظب بود همیشه بستنی به او برسد. در واقع او اولین کسی بود که به مایرا و چارلی دوربین را نشان داد. دوربینهای توی عکس هم مال او بودند. اینکه چرا حالا اینجا نیست و چرا مایرا او را به یاد نمی آورد بیشتر به خاطر اینست که همه آدمها دوست دارند مرگ را فراموش کنند. حتی مرگ کسی که عاشقانه دوستشان داشته. در مورد مایرا البته باید این را در نظر گرفت که آدمها در ۵ سالگی خیلی مرگ و عشق را نمی شناسند و خوب عکاسها معمولا توی عکسهای خودشان نیستند

چهار




جنت چند ماهی بود که از آفریقا برگشته بود که یک روز بطور ناگهانی استیو را در خیابان دید. استیو را از بچگی می شناخت. پسر دوست پدرشان بود که عمو تام صداش می کردند. یک تابستانی را استیو آمده بود پیششان وقتی کوچک بود و با جنت و برادرش جیم سه تایی گذرانده بودند. دیدار آن روزشان در خیابان بهانه ای شد برای دیدار بعدی و همین طور بعدتری و دیدار های ثابت هر هفته، بعد هفته ای دو بار و بعد هم هر روزشان. یک روزی که نشسته بودند در یک بار کوچکی نزدیک تقاطع خیابان سی و دوم و پنجم، جنت گفت، استیو تو هنوز اون تابستونی رو که پیش ما بودی رو یادته، اون زمانی که سه نفری هر روز اینقدر بازی می کردیم که از خستگی هلاک می شدیم. یادته تو یه دوربین کداک قدیمی داشتی، بعد منم اینقدر گریه کرده بودم که بابا بهم اون دوربین پولاریدش رو داده بود که خراب بود و کار نمی کرد. بعد ما یه سری روزها این ور اون ور می دویدیم و سعی می کردیم که از همه چیز عکس بگیریم. می خواستم فکر کنیم که حرفه مون عکاسیه مثل عمو تام، پدرت.  فکر می کردیم که خیلی کارمون خوبه، که الان همه عکس هامون رو دوست دارند. یادمه که یه دفعه یه از من یه عکس گرفتی که نود درصدش دیوار بود و یه گوشه اش من بودم و همه تا یه مدت زیادی بهمون می خندیدند. بعد گفت، تو اون آهنگِ بنگ بنگ نانسی سیناترا رو شنیدی و در حالی که استیو سرش ور به علامت تایید تکون می داد ادامه داد که خیلی وقت پیش ها، وقتی هنوز تو آفریقا بودم بعضی روزها می شستم و این آهنگ رو برای خودم توی تنهایی جنگل گوش می کردم. بعضی وقت ها به خودمون فکر می کردم توی اون تابستون. ما تفنگ نداشتیم که تفنگ بازی کنیم و تو من رو بکشی. ولی هر بار که دکمه شاترت رو فشار می دادی تا از من یه عکس بگیری، انگار که من رو می کشتی و من رو روی کاغذ ثبت می کردی. حالا من اون موقع اینقدر پیچیده فکر نمی کردم ولی یادمه که این کارت رو خیلی دوست داشتم، هنوزم وقتی بهش فکر می کنم خوشحالم می کنه. استیو سرش رو برگردوند و به جای اینکه به جنت نگاه کنه به خیابون خیره شد و گفت نظرت چیه که من مثل آقای توی اون آهنگ نباشم و بهت قول بدم که هیچ وقت بدون خداحافظی ترکت نکنم. اصلاً نظرت چیه که من برای همیشه پیشت بمونم.

Wednesday, July 18, 2012

trois

هلن نمی توانست چشمهایش را باور کند یا دستهایش را که روی پوست صاف جانور بازی می کرد. روبرویش آبشار عظیم دیواری از آب را پودر می کرد، به هوا می پاشید و پایین می ریخت. اما شروع این داستان اینجا نیست .جایی در متروی نیویورک است، از تبلیغی که  واگنها را پوشانده بود: یک سایت جدید برای پیدا کردن پارتنر دلخواه.«من دیوانه ات می کنم. کاری می کنم که همیشه از من در تعجب باشی. من یک معما هستم، پیچیده در پازل و پیچیده در بیکن» یا «من دارم همبرگر می خورم و خرده نونهاش میشه به تو برسه» خلاصه من آنم که با همه عالم و آدم فرق دارم و بدا به حال تو که یار من نیستی! هلن آهی کشید. به این فکر کرد که در این شهر لعنتی جستن یک یار دلخواه یک آدم واقعا همراه چقدر سخت است.خدا می داند آدم چطور باید خودش را از بین انبوه مردم این شهر جدا کند و حتی برای خودش به موجود یگاه نه ای تبدیل کند. بعد مثل عادت همیشه اش بلند بلند فکر کرد که بعله من هم آن دختری هستم که حیوان دست آموزش یک زرافه است. از خیال کردن خودش با زرافه دست آموز کیف کرد و زیرلبی خندید. اینجا بود که فهمید مرد جوان صندلی روبرویی هم در کمال مسرت و شادمانی دارد به او می خندد. سرخ شد، سفید شد و بعد تصمیم گرفت به سبک نیویورکی ها سر حرف را باز کند تا از خجالت بیرون بیاید، تا توضیح بدهد

حالا نزدیک به یک سال از آن روز می گذرد. زرافه همیشه بین او و مرد جوان، در رابطه نوپایشان حضور داشته است. شبها یکیشان را به دلیل تشنگی مفرط و ناتوانی در رسیده به چشمه آب به طرف یخچال فرستاده. به دلیل نداشتن چکمه برای پاهای بی نهایت بلندش آنها را به فروشگاه های خیابان سی و چهارم برده و با دو سه جفت کفش تازه برای هلن برگردانده... زرافه وقتی دوست هلن است مدام به گشتن در پارکها برای یافتن محل مناسب برای جیش کردن احتیاج دارد و وقتی طرف مرد جوان را می گیرد با ناز و ادا هلن را وادار می کند تا برای صبحانه املت درست کند. حالا نزدیک یک سال بعد هلن روبروی آبشاری در کنیا ایستاده است و زرافه این بار جدا و واقعا سرش را پایین آورده تا هلن نوازشش کند. راستش نمی دانم هلن محو تماشای آبشار بود یا مرد جوانی که زرافه ای را که در متروی نیویورک به دنیا آمده بود در جهان واقع جسته و به هلن تقدیم کرده بود. اما می دانم هلن رازهایی برای گفتن به زرافه داشت که هیچ کس دیگری نمی توانست شریکشان بشود. به خصوص من و شما


سه



ماجرا خیلی ساده شروع شده بود، یه شب در حالی که همه بچه های گروه توی چادر نشسته بودند و داشتند می خوردند و می نوشیدند و کم کم مست می شدند، یکی گفت اصلاً می دونید چه جوری به فیل رو توی یخچال جا می دهند. یعد یکی دیگه گفت که خوب معلومه در یخچال رو باز می کنند بعد فیل رو می ذارند توش و بعد هم در یخچال رو می بندند. بعد دو باره اون اولی گفت اگه گفتین که چه جوری یه زرافه رو توی اون یخچال جا می دهند. بعد این بار یکی دیگه گفت گه خوب در یخچال رو باز کن، فیل رو در بیار ، زرافه رو بزار و در رو ببند. بعد جنت این وسط یهو گفت که نه اصلاُ این امکان نداره درسته که فیل ها خیلی بزرگند ولی زرافه ها خیلی درازند و نمی شه که توی همون یخچال جاشون داد. یک دفعه انگار بحث جدی شد، دعوا شد و کار بالا گرفت. قرار شد که فردا همه بروند توی جایی که زرافه ها زندگی می کردند تا بلکه یه مشخصاتی از ابعادشون پیدا کنند و ببیند که کی درست می گفته. فردای اون روز اولین روزی بود که جنت زرافه رو دید و از همون روز دوستی طولانی شون شروع شد. واضحه که این حقیقت ماجرا نبود ولی هیچ کس نمی دونست جنت و اون زرافه با هم دوست شدند. این فقط یه شوخی بود که بین بچه ها جا افتاده بود ولی در عوض همه می دونستند که زرافه چه جوری نفس های آخرش رو کشید. همه قصه اینکه چگونه زرافه مُرد رو به طور کامل می دونستند. معروفه که وقتی فیلی می خواهد بمیره، از گله اش جدا می شه و می ره یک جایی تنها منتظر مرگ می شینه تا بیاد. دور خودش یک دایره می کشه و توی اون دایره می شینه چشم در چشم مرگ. زرافه ها اینقدر عادت های پیچیده ای ندارند. همون جا می شینند روی زمین و منتظر می شند. ولی جیت دلش نمی خواست که دوستش تنهایی منتظر بشه. نمی خواست که اون گردن بلندش رو روی زمین خم کنه تا پر از خاک بشه و این طوری بره. برا همین وایستاد در کنارش، گردنش رو کنار سر خودش نگه داشت و هر دو منتظر شدند تا چشم در چشم مرگ بشند. مهم نبود که چند روز طول می کشه، جنت نمی خواست بزاره که دوستش تنها بره.

Sunday, July 15, 2012

deux

همین نیم ساعت پیش از حیاط گذشت. دلش می خواست روی موزاییک های حیاط لی لی کنان از در بزرگ شیشه ای رد بشود. در دلش گفت این پنجره-در های رو به باغ بهترینند. بهترین... البته اما کتابها، صف درازو تا سقف کشیده شان بهتر بودند. و البته اما نشستن در محضر نویسنده، نویسنده واقعی کتابهایی که دوست می داشت حتی بهتر... اما حالا آن لحظه های وجد اولیه گذشته بود. حالا ثمره تلاشهایش، شرطی که روی زندگیش بسته بود، در دستهای پیرمرد و برابر عینک قدیمی اش بود. سفیدی کاغذها چشمش را می زد. از همه چیز دیگر انگار درخشان تر بودند. حواسش پی جمله هایی می رفت که نوشته بود. هزار بار تغییرشان می داد و می دانست بی فایده است. چشمش را از درخشش بی رحم کاغذها برگرفت و به سیاهی چای دوخت. می دانست که بعضی مردم می توانند در تفاله ها ته فنجان آینده را ببینند.فنجان در دستش کمی می لرزید و چای در آن لب پر می زد. برای اولین بار در عمرش در تفاله های خیره شد و آینده اش را دید. نه تنها قرار بود نویسنده و صاحب چنین کتابخانه ای بشود بلکه داستان بعدیش را هم از توی لیوانی چای پیدا می کرد. نگاهش را از چای و از نویسنده گرفت. آرامش آمد. آرامش ناشی از باور کردن خودت. ساکن نشست و با دستانی بی لرزش فنجان را بالا برد و از عطر چای لذت برد 

دو



کتاب فروشی هایی که کافه دارند جاهای بسیار مطلوبی هستند، آدم می تواند ساعتی آنجا بنشیند و خودش را در عطر قهوه و دنیای کتاب ها گم کند. ولی شاید مکان های مناسبی برای اینکه آدم بنشیند و نقشه دزدی از جواهر فروشی سر نبش خیابان را بکشد نباشند، بخصوص اگر یکی از طرفین ماجرا سر و گوشی در ادبیات هم داشته باشد. ممکن است که آدم همش به این فکر کند که الان که دو نفری با همکارش نشسته اند و دارند یک سری کاغذ را مرور می کنند تا ببینند که اوضاع چطور است، هزاران چشم از درون کتاب ها داردند نگاهشان می کنند و خیلی هم تنها نیستند. یا اینکه با خودش فکر کند که اگر کافکا روی میز بغلی نشسته بود و داشت به جای اینکه به گرگور زامزا و سرنوشت محتومش فکر کند به نقشه دزدی از بانک فکر می کرد چگونه بود. یا حتی اگر آدم مردم گریزی مثل سلینجر در ناتور دشت به جای هولدن کالفیلد هی به این فکر کند که دنیا چیز خاصی نمی شود، به این فکر کند که دنیا چیز خاصی نمی شود ولی خوب بگذار در وسط این شلوغی یک بانکی را چپاول کنیم. تازه آدم باید سعی کند که خیلی پای کانون دویل و آگاتا کریستی را وسط نکشد، چون که سرنوشت خوبی را برای دزدی به ارمغان نمی آورد ولی به هر حال آنها هم ممکن است که در کتاب فروشی سر و کله شان پیدا شود. برای همین آن روز که جیم و دوستش نشسته بودند تا نقشه هایشان را مرور کنند نیم ساعت هم نکشید که جیم به دوستش گفت که نمی تواند اینجا را تحمل کند و باید برود. کاغذ های پخش و پلایشان را از روی میز جمع کردند و قرار شد که فردا در کافه آن طرف خیابان همدیگر را ببیند.

Friday, July 13, 2012

un

سخت است بدانیم اسمش چه بود یا چطور به آنجا رسیده بود . آنجا ایستاده بود. از دالان تاریک و خاک آلود گذشته بود و به آنجا رسیده بود. آن طور که با دمپایی های ارزان ولباسهای رنگ و رو رفته اش ایستاده بود، می توانستی تصور کنی که در حال قایم باشک بازی با خواهر کوچکش در پیک نیکی در روزی آفتابی به آنجا رسیده است.  دستش را دور بند کوله سفت تر فشار داد. شانه هایش کمی بیشتر به جلو خم شد. همه بدنش، عضلات منقبض شانه ها و استواری ساقها انگار به حروف الفبا، به کلمه ، به رمزی بدل می شد. و او ایستاده در آستانه دریاچه، در محضر درختان، در برابر آب ساکن و سکوت همه جهان معنی آن رمز را پیدا می کرد. چیزی داشت شروع می شد که قبلا در این جهان نبود. او داشت چیزی را شروع می کرد. سخت است بدانیم دقیقاَ چه چیزی را شروع می کرد اما به یقین چیزی در او، از او شروع شد و همه جهان را تغییر داد. شاید ایستاده در کناره دریاچه که نه بازتاب او بلکه خود او بود، نوشتن اولین داستان زندگیش را شروع می کرد

یک



اوایل پاییز بود ولی برگ ها هنوز سفر دسته جمعی شان را از شاخه های درخت ها به روی زمین شروع نکرده بودند. ولی بر حال بودند تک و توک برگ هایی که از درخت جدا شده بودند و روی آب دریاچه کوچک تجمع کرده بودند. صبح بود، آفتاب هنوز خیلی بالا نیامده بود و استیو با یک حالت نیمه بیداری به دریاچه زل زده بود. همین طور که بین عالم خیال و واقعیت در حال نوسان بود مرغابی هایی را دید که روی دریاچه شنا می کردند و یک آواز بد آهنگی را تکرار می کردند. با خودش فکر کرد که شاید اگر الان شب بود و این ها هم قو های سفیدی بودند و ماه هم بالای سر دریاچه بود. طلسمی می شکست و این قو ها مثل قوهای دریاچه قو تبدیل به یک سری دخترکان جوان می شدند و با هم می رقصیدند. بعد یادش آمد که شب پیش همین جا بوده و ماه همان جا بالای آسمان بوده ولی قویی در کار نبوده. یادش آمد که نیمه های شب با نامزدش جنت بی تاب شده بودند و از خانه بیرون زده بودند و دلشان خواسته بوده که بیاییند و شب را در پارک بگذرانند. یادش آمد که روی چمن ها بالا و پایین پریده بودند، به هم پیچیده بودند، بوسه ها رد و بدل کرده بودند و حتی در آن هوای آزاد عشق بازی کرده بودند. یک لبخند بزرگی آمد روی صورتش از همه اینها، از اینکه یادش آمد جنت چند قدم آن طرف تر هنوز روی چمن ها خوابیده و منتظر اوست که برود و بیدارش کند. باید زودتر این کار را می کرد تا پیش از آنکه پارک پر از آدم ها و سگ هایشان شود به سمت خانه شان فرار کنند.