وقتی به سفر میرفت با خودش عهد کرد هیچ کس را با خودش نبرد. رئیس گند دماغ متوقعش، خواهر غرغرویش که یک بند از زندگی و بچه هایش شکایت داشت، دوستان و آشنایان مزاحم و بادمجان دور قاب چینش. می خواست همان طور که در دل تنهاست، این آدمها هم تنهایش بگذارند. بگذارند نفسی بکشد که قبلا از سینه آنها درنیامده باشد. دلش می خواست برود جایی که نوری نباشد. با این حساب موفق شده بود. تنها چیزی که شب صحرا را روشن میکرد چراغ قرمز بالای کله خودش بود. ستاره ها عمیق و بی نظیر با نوری که در هیچ شهر خراب شدهای نمی شود دید، می درخشیدند. اما وقتی نور قرمز صخره را روشن کرد، همه چیز عوض شد. روبریش زیر ستاره هایی که خیلی آشنا می زدند، تصویر خیلی آشنایی بود: مار بوایی که فیلی را بلعیده است. با این صحنه ناگهان مادرش حاضر و کامل آنجا بود. داشت برایش کتاب محبوب بچگی ها را میخواند. داشت با انگشتهایش روح پسرک را به همه آدمها گره میزد. صدای مادرش را می شنید :«شازده کوچولو گفت از این آب به من بده. من تشنه این آبم». مرد که حالا پسرکی شده بود مدتها در برابر صخره ایستاد. یادش به کتاب دیگری افتاد، به زمین انسانها. آنجا که می گفت:«اکنون آتش زبانه میکشد. سوختن فانوس خود را در بیابان با شوری مذهبی تماشا می کنیم. پیام پرتوافشان بیصدای خود را میبینیم که در تاریکی شب میدرخشد. من فکر می کنم که این پیام گرچه از هم اکنون غمانگیز است، حامل یک دنیا عشق نیز هست. هر چه که ما آب میخواهیم اما خواهان ارتباط نیز هستیم. در آرزوی آنیم که آتش دیگری در تاریکی روشن شود. تنها آدمهایند که صاحب آتشند. » تنها آدمها
No comments:
Post a Comment