خانه سالمندان را در واقع توی یک هتل قدیمی به پا کرده بودند. به قدرت خدا هر روز هم یک جای کار می لنگید و پای عمله و بنا همیشه به خانه باز بود. همه چیز کمابیش مثل یک مسافرخانه داغان و خلوت مانده بود جز اینکه اتاقها دیگر قفل وبست نداشتند. کی می دانست کی کدام پیرمرد فراموشی می گرفت و خودش را در اتاق گیر می انداخت؟ یا کی ممکن بود یک پیرزن هیستریک در را به روی دنیا ببندد و در اتاق سکته کند و دست هیچ کس بهش نرسد؟
خلاصه کلام، مسافرخانه، کاروانسرای شاه عباسی بود. انگار که با پیر شدن و ناتوانی دیگر هیچ چیزت لازم نبود از چشم دیگران پنهان باشد. لازم نبود برای لباس عوض کردن در را ببندی، نمی توانستی یواشکی توی تخت لواشک بخوری یا برای نوه های دوروپرتت چیزی ببافی. بدتر از همه اینکه باید جلوی چشم همه، مثل یک نمایش بزرگ، از این زندگی دست می کشیدی
همه ماجرا را برایت تعریف کردم تا فکر نکنی که چطور رویم شد در بیست و هشت سالگی به این و آن دروغ بگویم، یواشکی به اتاق مدیریت خانه رخنه کنم و مثل یک دزد واقعی کلید اتاق نوزده را بدزدم. همه این کارها را کردم که زنی که یک عمر عاشقانه دوستم داشت، بزرگم کرد و بهترین مادربزرگ دنیا بود، سرش را آسوده به زمین بگذارد و بمیرد